Harry pov:
تقلا کردم، دستوپا زدم، داد زدم، فحش دادم ولی هیچی به هیچی.
اونا منو اخراج کردن، منو از ساختمون انداختن بیرون، منو از زینم جدا کردن.
ساعت 1:30 شب بود، همه ی درارو بستن تا نتونم وارد شم. علاوه بر اون جلوی هر در یکی از بچه های حراستو گذاشته بودن.
لعنت به ماهون ، لعنت به هرکسی که باعث شد این اتفاق بیوفته لعنت به من که نتونستم زودتر کاری کنم.
اگه...اگه بلایی سر زین بیارن!نه نه نه همچین اتفاقی نمیوفته. بغض بدی اومد سراغم، چشمام پر شد از اشک. زین....زینِ من.
استرس گرفته بودم و دستام میلرزید. گوشیم رو از تو جیبم دراوردم با سختی شمارهی لو رو گرفتم. بعد از چند تا بوق گوشیشو جواب داد. "من جلو درم"
و بعد قطع کرد.مرتیکه وایسا من حرف بزنم؛ صدای یه ماشین به گوشم رسید مطمئن بودم خودش بود. نزدیک خیابون شدم. نایل زود تر از ماشین پیاده شد. وقتی که منو دید سریع اومد سمتم. اشکام بی وقفه میریختن و کنترلشون از دستم در رفته بود.
"هری! چی شده؟"
"ن...نایل بد....بدبخت شد...دم."
"هی هی اروم باش، درست حرف بزن بگو چی شده؟"
"اونا بهم شک کردن، ماهون....ماهون لعنتی منو اخراج کرد."
"چی؟ چی داری میگی تو؟"
"اونا درارو بستن و جلوی هر در یکیو گذاشتن تا من نرم تو. اگ....اگه بلایی.... وای نایل زین."
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. اشکام مثل یه پارچه ی حریری بودن که مانع درست دیدنم میشدن.
صدای لویی و شنیدم که داشت از نایل سوال میپرسید و نایل همه چیز رو براش گفت. و این سیلی لویی بود که منو به خودم اورد."لویی چه غلطی داری میکنی؟ نمیبینی حالش حوب نیس؟"
"تو یه دیکهدی هری. انقد ضایع بازی دراوردی همه فهمیدن و حالا جون زین به خطر افتاده."
یقه ی لباسشو گرفتم. انقدر عصبانی بودم که بخوام بزنم بکشمش.
"خفه شو لویی من هیچکاری نکردم، ماهون منو زیر ذرهبین گذاشت و اره حق با توعه من خر ، من نفهم. گند زدم به همه چی.
کاش هیچوقت عاشقش نمیشدم.""هی پسرا، اون زنه کیه که به ما خیره شده؟"
لویی هل دادم اونور و به پشت سرم نگاه کردم. مگی!
با تعجب داشت بهمون نگاه میکرد. اومد سمتم. نزدیکم که شد صورتشو واضح تر دیدم و.... چرا داشت گریه میکرد؟
نزدیکتر که شد یه کشیده خوابوند تو صورتم."تو منو بازیچه ی خودت قرار دادی هری استایلز!
تو تمام این مدتی که میشناختمت طوری رفتار کردی که فکر کردم دوستم داری.
ولی تو پست تر از این حرفایی. اون....اون روز بهت گفتم دوست دارم که شاید....شاید تو خودت بیایی سراغم ولی.... .
ازت متنفرم هری استایلز!"بین این بدبختیام اینو کم داشتم. دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار. بدبختی پشت بدبختی.
"سیلی خورت ملسه هری!"
"خفه شو لویی."
"اون کی بود؟"
"دانشگاهیم و همکار مزخرفم."
"اینا مهم نیس که کی بود چی بود برایچی بود. الان ما تنها و تنها هدفمون زینه که از اینجا بکشونیمش بیرون."
"لویی وقتی حرف میزنی به این هم فکر کن که ایا حرفت منطقی هست یا نه."
"کجای حرفم منطقی نیست هری؟"
"چجوری میخوای زین رو از اونجا بکشونی بیرون؟"
"نمیدونم. ینی الان نمیدونم. ولی مطمئن باش که میشه.
مامانم همیشه میگه همیشه برای هرچیزی یه راهی هست فقط باید فکر کنی و کلیدشو پیدا کنی.
هری! به من اعتماد کن. قول میدم که....""اوی منم ادمما!"
"وای نایل!
منو نایل بهت قول میدیم که زین رو از اونجا بیاری بیرون باشه؟"هرچی که بودن اما با معرفت بودن، اونا بهترینن که منو توی این وضعیت تنها نمیزارن.
"هی هری، نایل. من یه فکری دارم...."
■●■
اینم چپتر25 دوستانی که یادشون رفته به چپتر18 ووت بدن اگه میشه الان بهش سر بزنن
دستتون دردنکنه💛💚
STAI LEGGENDO
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .