_38_

299 74 15
                                    

Zayn pov:

صدای فریاد هری باعث شد سریع برم پیشش.
عرق کرده بود و نفس نفس میزد.
یه لیوان اب بهش دادم و پشتشو اروم ماساژ دادم

"هی هی هی اروم باش هری، اروم باش. این لیوان ابو بخور و نفس بکش."

همونطور که نفس نفس میزد لیوان اب رو ازم گرفت و سریع خورد.

"خوبه، حالا بهم بگو چی شده؟"

"یه خواب بد دیدم."

"میتونی برام تعریف کنی؟"

"نمیدونم چی بود و کجا بودم. فقط میدونم داشتم از دست یکی فرار میکردم.
یه سوال، ماهون کیه؟"

"وات د فاک؟ اسم ماهونو چرا یادته؟"

"تو خواب اون شخصی که دنبالم بود هی میگفت نترس من ماهونم."

"فاک!
حالا حتما باید خواب اون مرتیکه دیکهدو میدیدی؟"
با صدای بلندی گفت

"ولی... ولی دست من نیست که."

"عاا اره میدونم. متاسفم که داد زدم."

"حالا ماهون کی هست؟"

"رئیس بیمارستانی که توش کار میکردی و البته یه ادم مریض."

"یعنی من دکترم؟ دکتر چی؟"

"هری!"

"ببخشید."

"نه، نه ، نگو."

صدای زنگ بهم فهموند که غذارو اوردن.

"پاشو برو یه ابی به دستو صورتت‌ بزن بعدش بیا بیرون شام بخوریم."

بلند شدم و پول غذاهارو حساب کردم و گذاشتمشون رو اُپن.
یکم صبر کردم تاهری بیاد ولی خبری‌ازش نشد.

"هریی! کوشی پس؟"

"اومدم."

یکی از جعبه های پیتزارو جلوش گداشتم تا بخوره.
اما فقط بهش خیره شده بود.

"هری؟ چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟"

"ها؟ او نه نه نه. میخورم. ممنون."

هری بعد از اینکه دوتا تیکه خورد شروع کرد به بازی کردن با غذاش.

"هری غذاتو بخور وگرنه شبیه شخصیت کارتونی رنگو میشی."

"رنگو؟ کی هست؟"

"یه مارمولک."

"یعنی من زشتم؟"

"گاااد هری! نه تو خیلیم کیوت و دوس داشتنی‌ای ولی من نمیخوام ضعیف بشی."

"چرا انقد تو شبیه مامانایی؟"

"هری تو فقط‌ حافظتو از دست دادی! چرا شبیه به بچه های دوساله شدی؟ گااد."

"دست خودم نیست."

"فدای سرت."

"اشکالی نداره من غذامو نخورم؟"

"من که نمیخوام تو اذیت بشی.من فقط به فکر خودتم که لاغر و ضعیف نشی."

"میل ندارم."

"باشه. میزارمش یخچال."

"ممنون."

بعد از اینکه غذاشو گداشتم یخچال دیدم غیب شده، رفتم تو اتاق که ببینم اونجاست یا نه.
همونطور که روتخت زانوهاشو بغل کرده بود سرشو رو زانوهاش گذاشته بود. رفتم کنارش نشستم.

"هری چیزی شده؟"
بدون اینکه سرشو بیاره بالا نگام کنه جوابمو داد.

"نه."

"مطمئنم که یه چیزی شده. هم غذاتو نصفه خوردی هم اینکه الان اینطوری زانوی غم بغل کردی. بهم بگو هری."

سرشو اورد بالا و من تونستم ببینمش. چشمای سبزش از اشک پر شده بود. بغضی که تو گلوش بود باعث شده بود صداش خش دار شه.

"میدونی، این...این وحشتناکه؛ اینکه حافظتو از دست بدی وحشتناکه چون نمیدونی کی هستی، کی راست میگه، کی دروغ میگه و...و..."

ترکیدن بغضش مانع حرف‌زدنش شد.

"هی، مشکل چیه؟بیا اینجا، بیا اینجا.خب بزار فقط بازوهام و دورت بپیچم، اینجوری .
فقط دستات و اینجوری بزار دورم."

گریه‌اش شدیدتر شد و هق هق کرد.

"هیس، چیزی نیست، من دارمت."
دوباره هق زد.

"هی چیزی نیست،
اشکال نداره که گریه کنی، اینجا جای امنیه
میتونی همه چیو بریزی بیرون
من واسه تو اینجام، میتونی گریه کنی،
من تورو به خودم نزدیک تر و نزدیک تر میکنم.اینجا جای امنیه لازم نیست واسه چیزی نگران باشی فقط اروم باش، من دارمت."

خودشو تو بغلم جا کرد و شدت گریش باز بیشتر شد.

"هی، درست میشه، من پیشتم.
اجازه نمیدم کسی ازارت بده، اجازه نمیدم یه لحظه احساس بدی داشته باشی.
خواهش میکنم این طوری گریه نکن هری. بهت قول میدم همه چی درست میشه هری بهت قول میدم عزیزم."

"ز...زین."

"جانم؟"

"دوست دارم....."

■●■

دوسش داره =]

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora