_35_

358 69 12
                                    

Zayn pov:

نور خورشید تابیده شده توی اتاق باعث شد بیدار شم.
چرخیدم و با هری‌ای که درست شبیه یه بچه کوچولو بود مواجه شدم.

موهای بلند و حالت دارش رو صورتش پخش شده بود. موهاشو کنار زدم تا صورتشو واضح تر ببینم، بالشتو تو حالتی گذاشته بود که هم بغلش کرده بود و هم سرش روش بود و باعث شد کیوت بودنش چند برابر شه.

دلم میخواست محکم بوسش کنم ولی انقد ناز خوابیده بود که دلم نمیومد. چرخیدم و به سمت شلوارم که رو زمین بود خم شدم. نزدیک خودم کشیدمش و از تو جیبش پاکت سیگارمو به همراه فندک برداشتم.

یاد دیشب افتادم که وقتی خواستم سیگار بخرم هری غر غر میکرد، ناخوداگاه خندم گرفت و سیگارو روشن کردم. با پخش شدن دودش هری تکون خوردو شروع به غر زدن کرد.

"زین بزار بیدار شی بعد. اوف برو اونور خفم کردی."

"بیبی بوی زیادی داری غر میزنی. ساعت خواب."

"زین!"

"بهت گفته بودم وقتی اینطوری عصبانی میشی خوردتی تر میشی؟"

با اخم ساختگی بهم نگاه کرد و تا خواست دهن وا کنه من نتونستم اون حجم از کیوتی و تحمل کنم و بوسیدمش. اول یکم مقاومت کرد بعد همراهیم کردم. وقتی ازش فاصله گرفتم به چشمای سبز‌تیله ایش خیره شدم.

"زین خجالت نمیکشی؟"

"از اینکه بوسیدمت باید خحالت بکشم؟"

"نه منظورم اینه که.... من عصبی بودم و .... "

"عصبی؟ بیشتر شبیه یه موجود کیوت دوس داشتنی بودی. میشه همیشه عصبی باشی؟"

"زین تو‌‌.... تو دیوونه ای من دارم جدی باهات حرف میزنم."

"خب منم جدیم بیب."

"یه چیزی خورده به کلت. پاشو پاشو برو یه چیزی بخوریم بلکه شاید بهتری شی."

اینو گفتو سریع بلند شد و به سمت دستشویی حرکت کرد. منم بلند شدم یکم اطرافو جمع و جور کردم. بعد از هری وارد دستشویی شدم.

دستو صورتم شستنپم و موهای بلند و اشفتم رو مرتب کردم یه تیشرت مشکی با یه جین مشکی پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت اشپز خونه حرکت کردم.

هری داشت قهوه درست میکردو همزمان با تلفن هم صحبت میکرد.

"مامان! نگران نباش ما الان خوبیم و تو منچستریم. یکم چرخ بزنیم زود میام پیشت."

به سمتش حرکت کردمو انگشتانو سمت پهلوش بردم و ریز قلقلکش دادم. با این حرکتم پخش زمین شدو جفتک انداخت سمتم و همزمان داشت با مامانش صحبت میکرد. با این حرکتش منم از خنده پخش زمین شدمو سعی کردم صدای خندمو خفه کنم.

"باشه مامان.... ها منم دوست دارم.... باشه باشه خدافظ."

بعد از اینکه قطع کرد بلند بلند خندیدم. اول با خشم نگام کرد بعد خودش هم زد زیر خنده.

"وای... هر...هری تو عالی عزیزم میدونستی؟"

"ساکت شو تو نمیدونی من قلقلکیم؟"

"عههههه، پس وایسا تا بهت بگم قلقلک واقعی یعنی چی."

"زین نه‌.‌ نه لطفا."

اهمیت ندادمو سریع به سمتش حرکت کردمو قلقلکش میدادم. قهقه میزد و التماس میکرد تا ولش کنم.
وقتی که ولش کردم نفس نفس میزدو از شدت خنده اشک تو چشماش جمع شده بود. کمکش کردم بلند شه و بعد جفتمون سر میز صبحونه نشستیم.

تو کل مدتی که درحال خوردن بودیم بهش خیره شده بودم. بعضی وقتا هم که متوجه نگاهم میشد بهم نگاه میکردو یه لبخند از روی خجالت میزدو دوباره سرشو مینداخت پایین و دلم میخواست برم بخورمش. تو این چند ساعتی که باهاش بدون نگرانی گذروندم تازه معنی زندگی و فهمیدم...

■●■

زین جان تو این چندساعتی که باهاش بودی که نصفشو تو هواپیما بودین نصفشو خواب بودین بقیشم داشتی میکردیش
زندگیت تو خواب و کردن خلاصه میشه پسرم؟؟=|
عجب...


Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now