_40_

318 67 16
                                    

Louis pove:

دیشب تا نصف شب بیدار بودم و دلیل بی‌خوابیمو نمیدونستم
صبحم زود تر از همه پاشدم، ساعت 8 بود که بی صدا وارد اتاق زین و هری شدم و نگاهشون کردم.
کیوتای احمق!

از اتاق اومدم بیرونو روی مبل خودمو انداختم دلم واسه زین میسوخت؛ بعد از این همه‌ سختی‌ای که کشید تا به هری برسه الان هری اینطوری شده.

گوشیم رو برداشتم، چند تا پیام از خواهرام و نایل.

Ugly duckling:
"لویی، هری چطوره؟ لزومی هم هست که من بیام؟ باهام تماس بگیر."

Louis:
"سلام. خیر لازم نیست بیایی خودم همه چیو ردیف میکنم."

Ugly duckling:
"ولی معمولا تو همش گند میزنی😂😂."

Louis:
"هارهورکیر! ببند دهنتو. جنابعالی برو به عشقو عاشقیت برس."

Ugly duckling:
"سعی کن با ادب باشی و اینکه خفه شو کدوم عشق و عاشقی؟"

Louis:
"منو خر نکن جوجه، من که میدونم دلت پیش کوپر گیر کرده."

Ugly duckling:
"نه تو واقعا ادم بشو نیستی. الان تو این وضعیت هری وقت این حرفاس؟"

Louis:
"چه ربطی به وضعیت هری داره؟ منو نمیتونی بپیچونی. "

Ugly duckling:
"برو بابا معلوم نیس سر صبح چی خوردی داری چرت میگی. مرتیکه احمق!"

Louis:
"برو برو به ویلیام برس وقت منو هم نگیر."

نایل دیگه جوابی نداد
مطمئنم کلی از حرفای من حرص خورده ولی منم میدونم که عاشق کوپر شده.
نایل و هری عین همدیگه‌ان، احمق های دوستداشتنی‌.

همونطور که رو مبل دراز کشیده بودم زین رو دیدم که از اتاق اومده بیرون.

"چطوری زین؟"

"صبح بخیر، سحر خیزیا."

"بد خواب شدم بابا وگرنه منو سحر خیزی؟ عمرا"

"من خیلی استرس دارم."

"بابت؟"

"بابت هری!"

"استرست بیخوده
بعدشم تا من هستم نگران هیچی نباش و دوباره اینکه مگه خودت نگفتی دکترش‌ گفته اوضاعش خیلی وخیم نیست؟"

"چرا خب. ولی به هرحال."

"به هرحالو...
ببین زین یکم به دیشب فکر کن، اسم نایل و مامانش تو ذهنش بود و اون میدونه که یه خواهر داره. این خودش یه برگ برندس.
فقط کافیه خاطراتو براش زنده کنی تا هری همون هری سابق بشه. از امروز کلاس های یاداوری و شروع میکنم."

زین یه خنده ی کوچیک کرد.
"به چی میخندی؟"

"به اینکه گفتی کلاس های یاداوری."

"اها، اره دیگه اصلا اسمشم میزاریم کلاس های یاداوری دکتر لویی تاملینسون به همراه دستیارش زین مالیک"

زین زد زیر خنده. همونطور که میخندید گفت:
"خیلی شوخ طبعی لویی."

"اره میدونم من یه گوله نمک بی مزم."

"اینطوری نگو تو فوق العاره ای."

"نمیگفتی هم میدونستم.
راستی زین! من شنیدم کسی که حافظشو از دست بده خواب اطرافیانشو میبینه، من بهش اعتقاد ندارم ولی...
هری خواب دیده؟"

"اره، خواب ماهونو دیده."

"شت! ادم قحط بود؟ ماهون اخه؟ حداقل‌ خواب من، تو،نایل، مگی و..."

"راستی از مگی چه‌خبر؟ تو دردسر بزرگی افتاد؟"

"تقریبا اره ولی یه رفیق وکیل داشتم گفتم که حلش کنه و به‌خیر گذشت."

"خیلی خوبه."

"اره! این هری نمیخواد بیدار شه؟
اوی اوی!
پاشو هری!چقد میخوابی."

صدای هری از تو اتاق خیلی اروم اومد.
"من بیدارم."

با زین رفتیم تو اتاق. رو تخت نشسته بودو به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.

"به چی داری نگاه میکنی هری؟"

"هری! چیزی یادت اومده؟"

"یه تصاویر گنگ توی ذهنمه. در تلاشم که ابتدا و انتهاشو پیدا کنم."

"خب میتونی اون تصاویر رو توصیف کنی؟"

"خیلی گنگ و تیکه تیکه‌اس..
مثلا یه جا با یکی شهر بازی بودم ولی یادم نمیاد اون شخص کی بود و کِی بوده."

"شهربازی؟ تو اصلا اهل این چیزا نیستی."

"صبر کن لویی.
اون شخص من بودم و درست قبل از اون تصادف مزخرف بوده."

"خب این یکیش بود. بقیشون چی؟"

"زین یه سوال بپرسم؟"

"اره بپرس."

"تو توی بیمارستان بستری بودی و من دکترت بودم؟ چون یه صحنه هایی تو ذهنم هست که ی اتاق سفیده و من هستم و تو."

"اره درسته و..."

"من یه ایده دارم، چطوره اول یه چیزی بخوریم تا مخ هری هم به کار بیوفته؟؟"

"ایده ی خوبیه."

"خیلی خب پس بلند شین."

همون لحظه صدای گوشی هری بلند شد، به صفحه نمایشش که نگاه کردم تازه یاد خانواده‌اش افتادم‌، جما بود.

اول جواب ندادیم ولی دوباره زنگ زد. یه روز، دو روز، فوق فوقش یه هفته بخواییم خوانوادشو بپیچونیم
به هر حال باید که باید بفهمن چه بلایی سر پسرشون اومده.

"جما خواهرشه؟"

"اره. خودم همه چیو بهش میگم."

تلفنو برداشتم.

جما- "الو هری...."

■●■
جهت ثبت‌نام در کلاس های یادآوری دکتر تاملینسون و دستیار مالیک زین جواد به تارنمای ما مراجعه فرمایید.
دستتون درد نکنه خدانگه‌دار🖤

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now