_1_

1.3K 177 18
                                    

Harry pov:
به ساعت مچیم نگاه کردم: 9:30.

بهم خبر داده بودن یه بیمار دیگه رو اوردن.روپوشمو پوشیدم و به سمت اتاقی که بیمار جدید اونجا بود حرکت کردم.

قبل از اینکه وارد اتاق بشم یه نگاه به پروندش کردم؛
زین مالیک. متولد 12 ژانویه‌ی 1993. اطلاعات غیر ضروری و ول کردمو رفتم سراغ علت بستری شدنش.

گرایش به هم جنس خود!

چرا!؟چرا این کشور لعنتی این کارو جرم یا مریضی میدونه؟ این افراد مریض نیستن، اونا هم مث بقیه‌ی مردم عادین فقط گرایششون فرق داره ماها باید درست باهاشون رفتار کنیم....

نفس عمیقی کشیدمو یه دستی به موهام کشیدم.

دستگیره رو چرخوندم و رفتم تو اتاق. روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود. به سمت صندلی ای که رو به روش قرار داشت حرکت کردم.

صندلی و به ارومی عقب کشوندم و روش نشستم. هنوز سرش پایین بود، سرفه ی کوچیکی کردم تا متوجه حضور من بشه.

میدونستم فهمیده که من تو اتاقم ولی خواستم مطمئن تر بشم. سرشو اورد بالا و من بالاخره دیدمش. اشکی که تو چشاش بود اون چشای عسلیشو براق تر کرده بود.

"سلام زین! اسم من هریه، هری استایلز."

با صدایی که انگار‌ از ته چاه بلند میشد و جونی نداشت جواب داد:

"سلام.تو...تو دکتری؟"

"بهتره بگی یه دوست.من اینجام تا کمکت کنم."

"من....من دیوونه نیستم"

"معلومه که دیوونه نیستی"

"پس چرا این لباسو تنم کردنو اوردنم اینجا؟"

حواسم به لباسی که تنش کرده بودن نبود.پرسنل اینجا از همه روانی ترن. بدون مشورت با من روپوش مخصوص بیماران روانیو تنش کردن.

دلم میخواست تو او لحظه برم کل پرسنل و له کنم و از شرشون راحت شم.

" ببین زین من دکتر توام و من هم میگم که تو دیوونه نیستی.اینا بدون مشورت و اجازه ی من این روپوش رو تنت کردن و من ازت معذرت میخوام."

"نه، نه نیاز به بخشش نیست. من سرنوشت خودمو قبول کردم. این کشور و این ملت افرادی مثل منو مریض میدونن، و الان تو اینجایی که منو تغییر بدی چون من یه ادم مریضم."

خیلی ناامید بود. معلوم نبود قبل از اومدنش به اینجا چه چیزایی از اطرافیانش شنیده که انقدر از خودش ناامید شده.

"میدونی، ولی من از این نظریه که افرادی مثل تورو دیوونه جلوه میدن خوشم نمیاد. شماها هم مث بقیه‌اید. مثل این میمونه که من عاشق پاستام و یکی ازش متنفره. هوم؟ درسته؟"

حالت نگاهش تغییر کرد انگار که یه نور کوچیکی تو اون همه سیاهی دلش روشن شده و میدرخشه.

"یعنی.‌‌..یعنی تو میخوای بگی که من.... تو منو درک میکنی درسته؟"

"درسته زین.حالا ازت یه سوال میپرسم،اگه مایل بودی جواب بده."

حالت نگاهش بهم می‌فهموند که منتظر سوالمه.

"چی شد که تورو اوردن اینجا؟ "

"این موضوع ختم میشه به مدت ها قبل، زمانی که من تازه وارد دانشکده شده بودم.....

■●■
شروعش چطور بود؟ به نظراتون نیاز دارم لاوز

اینم از پارت اول. گایز این همون متنیه که سارا نوشته و من حتی یه کلمه هم تغییر ندادم فقط اگه جایی اشتباه تایپی داشته درستش کردم

با عشق فراوان♡♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora