_44_

343 66 26
                                    

Harry pove:

یه لبخند گنده رو صورتم بود و داشتم به لویی نگاه میکردم و لویی هم چشماشو ریز‌دکرده بود بهم خیره شده بود.

"چرا اینطوری نگام میکنی؟"

هیچی نگفت و باز اونطوری نگام کرد، یکم خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم اون لبخند ضایع رو از روی صورتم پاک کنم ولی دست خودم نبود، برای اینکه منو نبینه سرم رو انداختم پایین.

اون لحظه به قدری خوشحال بودم که دلم میخواست بال دربیارم و پرواز کنم.
خیلی ذوق زده بودم؛ درست مثل بچه ای که اسباب بازی رویایشو میگیره

"تو و زین دوتا مرغ عاشق نکبتین."

"چرا نکبت؟"

"نمیدونم دوست دارم بهتون بگم."

"اوه، بله درسته."

"خیلی خب دیگه پاشو برو نمیخوام ریختتو ببینم برو پیش شوهرت، نگاهش کن توروخدا نیشش تا کجا بازه."

"بده خوشحالم؟"

"نه خوبه فقط الان با خوشحالیت ریدی تو خلوتم برو دیگه "

با خنده بلند شدمو رفتم تو اتاق، به زین نگاه کردم که چطوری خوابیده اون تو خوابش هم حتی جدیه.
حالا فهمیدم چرا اصرار داشت همش کنارم بخوابه نیمه ی خراب ذهنم فعال شد و سعی کردم خنثی‌اش کنم.

اروم کنارش دراز کشیدمدو بهش خیره شدم، دوست داشتم تا خود صبح نگاهش کنم.
حسم بهش‌ خیلی تغییر کرده بود و الان تنها چیزی که میخواستم این بود که بغلش کنم و فشارش بدم ولی حیف که خواب بود.

نمیدونم چقدر گذشت که من بهش خیره بودم، یکم وول خورد و چشماش رو باز کرد.
وقتی دید با لبخند بهش خیره شدم داد زد و عقب پرید و این باعث شد که از تخت بیوفته زمین.

"وتف هری!! چرا اونطوری به ادم خیره شدی تو."

"ببخشید! دست خودم نبود"

در اتاق باز شد و لو اومد تو اتاق،

"ببر صداتو زین، بدبخت جما خسته‌اس میخواد بخوابه.
ببینم میتونید فراریش بدین یا نه."

"تو بیدار شی ببینی هری بهت خیره شده چیکار میکنی؟"

ل-"میزنم تو گوشش."

ه-"عه لویی؟!"

ز-"بیجا میکنی."

"خب حالا نمیخواد غیرتی شی بگیرین بخوابین بابا اسیر‌ شدیم نصف شبی."

لو این رو گفت و از اتاق رفت بیرون، همین حرف زین باعث شد دوباره اون لبخند مضحک رو صورتم بشینه.

"بابت نگاهم و ترسیدن و افتادنت متاسفم‌ زین."

"کامان هیچی نشد، حالا بگو چرا اونطوری‌ بهم خیره شده بودی؟"

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora