Harry pov:
استرسم به قدری شدید بود که به جای اینکه خودم بلرزم از تو داشتم میلرزیدم. نفس نفس میزدم و قلبم تند میزد. بارون هم نمنم میبارید.
کافی بود دو قطره بارون بیاد تاورانندگیا از این رو به اون رو شه. مسیر که هرروز 20 دقیقه طی میکردم رو امشب 40 دقیقهای طی کردم. کاری از دستم بر نمیاومد و فقط میتونستم فحش بدم. نزدیک خونه که شدم ماشین نایل رو دیدم.
گاد اینا زودتر از من خودشونو رسوندن و این یعنی اوج بدبختی. کاش هیچوقت با اینا حرف نمیزدم که بخواند اینطوری کنن.
ماشین رو یه گوشهای پارک کردم و ازش پیاده شدم و سمت ماشین نایل رفتم. وقتی که منو دیدن از ماشین پیاده شدن.
"مرتیکه معلومه تو کجایی؟ یه ساعته که اینجا علافیم."
"مهم نیست هری. چرا انقدر دیر اومدی؟"
"چی چی مهم نیست؟ من یخ زدم تو ماشین. عااا نایل انقد احمق نباش."
"بهتره خفه شی فاکلینسون. اگه خیلی سردت بود میتونستی بخاری ماشینو روشن کنی."
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم سمت خونه حرکت کردم. در رو باز کردم و رفتم تو.
"عصبی بنظر میایی هری.اتفاقی افتاده؟"
درحالی داشتم با حرص بطری آبو سر میکشیدم نگاهش کردم. بطریو روی اپن کوبوندم و با صدای تقریبا بلندی جوابشو دادم:
"توقع داری خوشحال باشم؟ اره؟ هیچ به من فکر کردین؟ هیچ فکر کردین اگه من به مامانم بگم چه اتفاقایی میوفته؟ نه فک نکردین چون تواناییشو ندارین
یهو لویی زنگ میزنه میگه بیا خونه، میگه که میخاد مجبورم کنه به مامانم بگم. یهو مگی مست میشه اون حرفو میزنه یهو مامان زین اونطوری میشه یهو ماهون اخلاقش عوض میشه یهو....
حالا فهمیدی چرا عصبیم نایل؟!"نایل از شدت تعجب فقط داشت نگام میکرد.
"اولا فکر نکن وقتی صداتو میندازی تو سرت ما ازت میترسیم دو اینکه تو چه مرگته؟ چرا انقدر در برابر مشکلاتت ضعیفی؟ خیر سرت مردی، دکتری احمق. مردم دچار مشکل میشن میان سراغ تو و تو راهنماییشون میکنی. پس چرا تو..... ."
"چون من کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم چون انقدر استرس اینو دارم که نتونم زین رو فراری بدم ضعیف شدم و ادم بیشعوری مثل تو فقط میره رو مخ من."
"پسرا با ارامش هم میشه حرف زد."
نایل اینو گفتو منو لو جفتمون باهم داد زدیم
"خفه شو نایل!"
یه لحظه دلم براش سوخت."ببین، یه دقیقه گوش کن هری. ما درکت میکنم، درک که نه یعنی نگرانیتو میفهمیم میدونیم چه استرسی همراهته ولی یه لحظه با خودت بگو من خر حتما تو خودم یه چیزی دیدم که اینکارو کردم. هری! خر نباش، مرد باش."
"خدایااا لو چرا حرف مفت میزنی من الان تمام نگرانیم مامانمه همین."
"خب من و لو اینجا چیکاره ایم هری؟ ما اومدیم کمکت کنیم. فکر کردی چرا خودمون شخصا اومدیم؟ چون میدونستیم تو تنهایی نمیتونی. تو به کمک ما نیاز داری. اره قبول دارم لویی یکم نفهمه... ."
"نایل! "
"وایسا لو، ولی هرچی که هست یا بهتر بگم هرچی که هستیم ما کمکت میکنیم.
این یه اتفاق رویاییِ. عشق!
یه اتفاق بزرگ توی زندگی، اتفاقی که کل زندگیتو تغییر میده. درسته سختیای زیادی توش وجود داره اما یه لحظه باخودت فکر کن.
به این فکر کن که تو اگه قوی باشی و این قصیه حل شه تو و زین میرین یه گوشه از دنیا بدون هیچ مزاحمی زندگی قشنگتون رو شروع میکنین و این یعنی..... اره تو میتونی هری.
عشق تو زین رویاییِ و این قشنگ ترین چیزیه که من دیدم.
مطمئن باش هرچی که بشه من همراهتم رفیق.""اوی اوی، منم ادمما!"
"خب حالا. نگران هیچی نباش هری من یعنی ما باهاتیم."
قدرت حرفای نایل خیلی زیاد بود طوری که هیچ کلمه ای برای توصیفش ندارم.
تمامی حرفاش بهم امید داد، ارامش داد و ..... ومن از این قضیه خوشحالم.
خوشحالم که فرشتهای مثل نایل و احمق با معرفتی مثل لویی رو دارم. حرفای نایل منو لال کرده بود و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بغلش کنم."ازت واقعا ممنونم نایل........."
■●■
در کمال دستتون درد نکنه مفتخر خواهم شد اگه کامنت بزارین🖤
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .