_15_

463 78 8
                                    

Harry pov:

نمیدونم چقد گذشت که ما‌ تو اون وضعیت بودیم.
از بغلش اومدم بیرون و به چشماش زل زدم.

"زین، زنگ بزنم خانوادت امروز بیان ملاقاتت؟"

"امروز؟ نه اصلا‌ حوصلشونو ندارم."

"بس کن. من میرم زنگ میزنم که همشون بیان."

"تو این کارو نمیکنی!"

"امتحانش مجانیه."

"نه هری، عاااا از دست تو."

حرص خوردناشم برام شیرین بود. دستشو گرفتم و به سمت اون زندون خراب شده حرکت کردیم. زین از صبح هیچی نخورده بود و باید الان میرفت یه چیزی بخوره. سپردمش دست یه پرستار و خودم رفتم پیش ماهون.

تقه ای به در زدمو وارد شدم.

" اقای ماهون!"

"چی تورو به اینجا کشونده هری؟"

"انگار سرتون شلوغه بعدا میام."

" نه نه بیا تو."

ازش متنفرم.

"از نظر من مالیک با خودش کاملا کنار اومده و میتونه مرخص شه."

با زدن این حرفم زد زیر‌خنده. مرتیکه رو مخ، کجا حرفم خنده داشت اخه.

"تو جدیدا خیلی احساس رئیس بودن میکنی. مالیک با همه فرق داره پس من میگم که کی باید مرخص شه نه تو."

"اگه من پزشکشم من میگم اون کاملا بهبود یافته."

"جدیدا مشکوک شدی استایلز، بیش از حد بهش توجه میکنی."

"مگه خودتون نگفتید اون با همه فرق داره؟ پس اگه متفاوته پس باید یه طور دیگه ای تحت مراقبت و درمان باشه."

"حرفت رو قبول دارم، ولی من به خوانوادش زنگ زدم، گفتن علاوه بر این گرایشش عصبی و جوشیه."

"خب، که چی؟ من که تاحالا رفتار غیر‌طبیعی ازش ندیدم."

"بزار برات یه مثال بزنم. من ادم بداخلاقیم تو محل کار، ولی وقتی میرم خونه پیش زن و بچم کلا تغییر میکنم و خیلی خوش اخلاق و مهربون میشم."

"منظورتونو نمیفهمم!"

"یعنی من با کسایی که دوسشون دارم بهترین رفتار رو دارم."

"بازم نمیفهمم."

طبق معمول سگ شد، از رو صندلیش بلند سدو دستشو کوبوند رو میز.

"یعنی اینکه مالیک عاشقته، یعنی وقتی تورو میبینه جوش نمیاره و عصبی نمیشه، یعنی اینکه چون به خاطر علاقه ای که بهت داره، فیلم ادمای بهبود یافته رو بازی میکنه."

شوکه شدم ولی سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم.

"اووو ، شما رسما دارین به من تهمت میزنید و بی‌احترامی می‌کنید. یعنی شما میخواید بگید که من مثل مالیک هستم.
بزارید مسئله رو براتون روشن کنم.
اگه میبینید که من با بیمارام رفتار خوبی دارم چون وظیفمه، اگه میبینید مالیک با من راه میاد چون من مریض جلوه نمیدمش درست برعکس شماها.
اگه من میگم که بهبود یافته چون از رفتاراش میفهمم و اینم بهتون بگم اگه میفهمیدم حسی به من داره خودم اولین نفری بودم که دیگه سراغش نمیرفتم. سعی کنید انقد زود قضاوت نکنید."

از اتاق بیرون اومدم درو پشت سرم بستم.
خودم باورم نمیشد انقدر خوب دروغ گفتم و فیلم بازی کردم. از کارای خودم خندم گرفت.

رفتم سراغ تانکردی. سمت پذیرش حرکت کردم تا بلکه شاید اونجا پیداش کنم. خوشبختانه همون جا بود.

" خانم تانکردی!"

"او سلام دکتر، مشکلی پیش اومده؟"

"سلام، نه نه مشکلی پیش نیومده. لطفا به خانواده ی اقای مالیک زنگ بزنید و بگید که امروز‌ راس ساعت 3 میتونن بیان اینجا ملاقات اقای مالیک."

"او بله چشم دکتر."

" ممنون"

رفتم تو اتاق زین نبودش. ناخوداگاه یه استرس بدی به سراغم اومد.
دوباره رفتم پیش تانکردی و سراغ زین رو ازش گرفتم. گفت شاید تو محوطه باشه.

سریع رفتم تو محوطه. نگاه کردم و بالاخره پیداش کردم. کنار همون پرستاری بود که زین رو بهش سپرده بودم.

"معلومه شما کجایین؟ نگرانم کردین."

"متاسفم دکتر ولی اقای مالیک نمیخواستن که تو اتاقشون باشن. منم اوردمشون محوطه."

" ممنونم ازت، من پیشش میمونم."

"باشه دکتر."

رفتش و من موندمو زین.

"زین، یه خبر خوب. تا چند ساعت دیگه خانوادت میان اینجا و تو اونارو میبینی."

با حالت تمسخر گفت

" وااااای چه خبر خوبییی، خیلی خوشحال شدم."

"چرا اینطوری میکنی؟ خواهرات، پدرت و مادرت، همه و همه میان که تورو ببینن."

" برا بار چندم بگم هری؟ اونا اگه واقعا منو دوس داشتن هیچوقت منو نمیاوردن تو این خراب شده،
هرچند بد هم نشد چون تورو دیدم،فک کن هیچوقت نمیدیدمت؟ واااای خیلی بد بود، چه عزیزی رو از دست میدادم."

"خیلی زبون بازی زین، خیلی. و اگه من هیچوقت تورو نمیدیدم هیچوقت معنی زندگی رو نمیفهمیدم. و باید ازت تشکر کنم که وارد زندگیم شدی و زندگی رو برام لذت بخش کردی."

نگاهی به اطرافش کرد و خیلی اروم گونمو بوسید.

" میدونم کار پرخطری کردم ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم."

اون دیوونه بود، یه دیوونه ای که منو عاشق خودش کرده بود. دستشو گرفتم و به چشماش خیره شدم. وقتی که به چشماش خیره میشدم تمام افکار بد از بین میرفت و من ارامش میگرفتم.

کاش میشد که هیچوقت دست از نگاه کردن به چشماش برندارم...

■●■

دستتون درد نکنه، خدانگه دار😐😂

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now