_49_

298 63 7
                                    

Zayn pove:

ساعت نزدیک دو نصف شب‌ بود و من همچنان بیدار بودم کنار هری دراز کشیده بودم و به گذشته ای که داشتم فکر میکرم.
به بچگیم، دوران دانشگاهم و به اون دوران مزخرف.... زمانی که همه فهمیدن من گی ام.

اون رفتارا،اون پچ‌پچ ها و از همه بدتر اون نگاه‌ها؛ سنگینی نگاه‌ تک تکشون رو روی خودم احساس میکردم
چه روزای مضحکی بود.

احمقانه بنظر میرسه اما دلتنگ استرسای توی بیمارستانم. استرس اینکه هر آن ممکنه‌ یکی مچ منو هریو بگیره، یا فراری دادن من به مشکل بخوره.
چه دوران هیجان انگیز و جالبی بود، تو خاطرات گذشتم غرق‌شده بودم که با باز شدن در همش نابود شد.

"هوی، بیداری؟"

"اره لو، چی شده؟"

لویی با یه لبخند‌ مرموز وارد اتاق شدو درو بست.
"هری خوابه؟"

"میبینی که."

"به مخش زیادی فشار میاره خسته میشه. گمشو اونور تر منم جا شم."

یکم جا وا میکنم و لویی هم کنار ما دراز میکشه.
"نصف شبی چیکارم داری؟"

"هیچی اومدم شما دوتارو بپام یه وقت...."

"خفه شو."

"دیک هد. اگه بهت گفتم که چی شده."

"زهرمار‌ چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟
بنال ببینم چی شده."

لویی زد زیر خنده و ادامه‌ داد
"نایل‌ بهم زنگ زد."

"خب؟"

"میگه میخاد با کوپر بیاد هری‌ احمقو ببینن."

"اولا هری احمق‌ نیست دوما‌ خب این خیلی هم خوبه.
نایل و کوپر دوستای صمیمی‌ هری هستن."

"نه دیگه ببین، توام مثل هری‌ احمقی، نایل و کوپر دوتایی میخوان بیان."

"لویی‌ مثل ادم حرف‌ بزن ببینم چی میگی."

"میگم احمقی نگو نه. بزار واست اسونش کنم. نایل و کوپر مثل تو و هرین."

با این حرف لو تعجب‌ کردم و سریع‌ بهش‌ نگاه کردم
"چرا چرت میگی؟"

"برو بابا، اصن وقتی بهم نگاه میکنن.. واااای."

"لویی چی داری‌ میگی تو؟چرا چرت میگی؟ چه ربطی داره اخه؟ وای بیخیال برو بگیر‌ بخواب نصف‌ شبی زده به سرت."

"گمشو بابا. وقتی اومدن میبینی تو حلق همن و واسه هم قربون صدقه میرن."

"باشه باشه حق باتوعه."

"زین."

"بله؟"

لو از تخت بلند میشه و میره سمت در. درو نصفه وا میکنه و با یه لبخند‌مسخره نگام میکنه و میگه:
"ازت متنفرم."
اینو میگه و از اتاق میره بیرون

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora