_31_

299 68 12
                                    

Harry pov:

رفتارای مگی برام عجیب شده بود. یهو اومد یهو رفت؛ یهو گفت که میخواد بهم کمک کنه و این....این منطقی نیست در برابر‌ رفتارا و کارای من.

هوا خیلی سرد شده بود. دکمه های کتمو بستم تا گرم تر شم. کاش زین اینجا بود و.... .
یاداوری‌ زین باعث شد دوباره اون بغض لعنتی بیاد سراغم و باعث شد اون اشکای خیس و گرم مزخرف تو چشمام جمع بشن و بدون اجازه ی من سرازیر شن. ویبره‌ی‌ گوشی‌ای که تو جیبم بود شوک کوچیکی بهم وارد کردم.

"الو؟"

"هوا سرده پاشو گمشو بیا خونه."

"نمیام!"

"بیا! نایل هی من میگم این مرتیکه دیکهد عقل نداره تو بگو نه. زهرمار و نمیام. نیایی خودم میام کشون کشون میبرمت."

صدای نایلو از اونور خط شنیدم که داشت با لو دعوا میکرد.
"اونطور که تو حرف میزنی من بودم قطع میکردم. بده من گوشیو. الو! هری؟"

"چی شده نایل؟ چیکارم دارین؟"

"ما نگرانتیم پاشو بیا خونه. یخ میزنی بیا خونه یکم استراحت کن اینطوری پیش بری خودتو از بین میبری"

"چیزیم نمیشه من حواسم به خودم هست. اگر هم بیام خونه از فکرو خیال میمیرم."

"الان من خودمو اینجا بکشم تو که نمیایی. پس باشه ولی حواست به خودت باشه."

"باشه، فعلا."

تلفن رو قطع کردمو گذاشتم تو جیبم. از صبح به جلوی در بیمارستان خیره شده بودم. نمیدونم چرا ولی هی دلم میخواست که از اون درای لعنتی زین بیاد بیرون ولی خب همش ارزو بود.

....................

حدودا 4 ساعت بود که اونجا بودم و هیچ اتفاقی نیوفتاده بود و این منو کلافه میکرد. از اونجایی که از صبح هیچی نخورده بودم الان گرسنم شده بود. ولی از جام جم نمیخوردم، بلکه شاید یه اتفاقی بیوفته.

"سلام هری."
صدای اشنای نایل توجه‌ام رو به خودش جلب کرد.

"هی، سلام نایل. اینجا چیکار میکنی؟"

"وقت ناهاره، توام که از صبح هیچی نخوردی. برات ناهار اوردم بلکه از گشنگی نمیری و نیوفتی رو دستمون. اون وقته که زین تک به تک مون رو میکشه."

از این حرفش خندم گرفت. اون یه جوجه ی مهربون احمق بود.

"مرسی نایل! واقعا نمیدونم چجوری برات جبران کنم."

چپ چپ بهم نگاه کرد و با نگاهش داشت منو میخورد.
"ببند دهنتو. چجوری برات جبران کنم. برو بابا."

"منو بگو که دارم ازت تشکر میکنم!"

"لازم نیس.غذاتو بگیر بخور."

برگر رو از دستش گرفتم و جفتمون شروع کردیم به خوردن. همچنان چشمم به در بیمارستان بود که کوپرو دیدم. بعد از دیدن من بدو بدو اومد سمتم.

"سلام دکتر."
نفس نفس میزد. یکم صبر کرد تا نفسش بالا بیاد.

"چیزی شده کوپر؟"

"نه دکتر خیالتون راحت. خب چجوری بگم. خبرا خوب براتون دارم."

با زدن جمله ی اخرش خیلی خوشحال شدم. انگاری که همه چی برام تموم شده بود.

"خب بگو دیگه جون به لبم کردی."

"امروز داشتم با مگی خانم تانکردی صحبت میکردم که.... که...."

"کوپر حرفتو بزن."

"هرسه مون میخواییم زینو فراری بدیم."

"چجوری؟ نمیبینی ماهون مث گرگ بالا سرشه؟"

"اون و بسپرید به ما دکتر خیالتون راحت. فقط اینکه شما میدونید که به ظهر نکشیده ماهون میفهمه و دنبالتون میگرده."

نایل که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
"خب چه کاریه. همین امشب دو تا بلیط برای منچستر میگیریم براشون برای دیرترین وقت بعد‌ جفتشون میرن."

"فکر بدی نیس‌ودکتر."

"اره موافقم."

"خب دکتر شما با اقای... "

"نایل هستم."

"منم  ویلیام کوپر هستم.
اره شما با نایل برین کاراتونو انجام بدین وقتی که ما اماده شدیم بهتون زنگ میزنیم شما بیایید زین رو تحویل بگیرین."

"باشه کوپر ممنون بابت تمامی کمکات."

"وظیفم و انجام میدم."

"بازم ممنونم. فعلا."

از کوپر خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

"پسر خیلی خوب و خوشگل و مهربونی بود."

همین حرف نایل کافی بود تا دوباره فکرای خطرناکم درباره ی خودشو کوپر تو ذهنم به وجود بیاد. با حالت مرموزی بهش نگاه کردم.

"چرا اینطوری نگام میکنی؟"

"هیچی فقط اینکه شما دوتا خیلی بهم میایین."

"خفه شو هری!"

"خیلی زوج دوس داشتنی‌ای میشید."

"تو یه احمقی به فکر شوهر خودت باش نه مال من."

"هاااا پس اونو شوهر خودت میدونی."

"من همچین حرفی نزدم."

"ولی اشاره که کردی."

"ازت متنفرم مرتیکه."

"نایل و ویلیام. اخی عزیزمممم."

"هری خفه میشی یا... ."

"خیلی خب بابا بی جنبه."

با اخم بهم نگا کرد و ماشین‌رو به حرکت دراورد. یعنی میشد که همه چی به خوبیو خوشی همین امشب تموم شه؟
میشه که امشب با خیال راحت زینو بغل کنم و استرس اینو نداشته باشم که کسی مارو ببینه؟
میشه که با خیال راحت ببوسمش و دستامو تو دستاش قفل کنم؟

من فقط یه زندگی اروم با اون رو میخوام و فکر کنم که دارم کم کم بهش دست میابم.......

■●■
من خودم عاشق این پارتم
چرا؟ چون عاشق نایل و کوپرم، خیلی بهم میان احمقای دوست داشتنی♡_♡
دستتون دردنکنه💚💛

گایز من واقعا شرمنده‌ام دیشب نمیدونم چی شده بود هرکاری کردم اپ نشد
معذرت♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz