_33_

341 77 16
                                    

Harry pov:

لو به سمت فرودگاه حرکت کرد.نمیدونم اگه کمکای مگی، لو، نایل و کوپر نبود من میتونستم دوباره به زین برسم یا نه

سرمو روی شونه‌هاش گذاشتم و دستامو تو دستاش قفل کردم و شروع کردم به بازی با انگشتاش . لو از توی اینه نگاهی بهم کرد و بعدش یه پوزخند مسخره زد.

ه-"زهرمار."

ن-"میشه شما دوتا این دم اخر همو ول کنید؟"

ز-"چی شده هری؟"

ن-"چیزی نشده زین فقط این دوتا مثل سگو گربه به جون هم میوفتن."

ه-"خفه شو نایل! ما فقط داریم باهم شوخی میکنیم."

ن-"اره مشخصه."

ز-"دوستیتون شیرینه."

ن-"تو هنوز اینارو نشناختی زین!"

ل-"نایل خفه شو بزار فکر کنه ما ادمیم، هوی هری کلیدی که بهت دادم هنو دستته؟"

ه-"اره. کلید کجا هست حالا؟!"

ل-"خونه‌ی مامان بزرگم تو منچستر. وقتی که رسیدین گم میشی دست زینو میگیری میرین اونجا."

ه-"نمیخواد مرسی میریم هتل."

ل-"گه نخور هری گه نخور. میریم هتل میریم هتل. مرتیکه احمق چرا زر میزنی؟ خونه به اون خوبی برات جور کردم واس من ناز میکنه."

ه-"اخه...."

ل-"خفه شو صداتو نشنوم. چند وقت دیگه باید بیام اونجا."

ه-"منچستر؟"

ل-"نه میخوام بیام انگلیس. دلم واس مامان و خواهرام تنگ شده."

"لو مثلا اومده اینجا درس بخونه ولی دنبال مسخره بازی های خودشه."
نایل اینو گفت زد زیر خنده.

ل-"ها ها ها گوله ی نمک. تو حرف نزن که حسابی عاشق کوپر شدی. امیدوارم عروسی تو کوپر...."

ن "اسمش ویلیامِ."

ل "اوووو ویلیام. اره امیدوارم عروسی تو و ویلیام با زینو هری تو یه روز باشه."

ن "خفه شو لویی چرا زر مفت میزنی؟"

ل "توام شدی مثل هری، اونم اولاش هی مقاومت میکرد ولی نگا، الان سرش رو شونه‌ی شوهرشه."

ه "راست میگه دیگه نایل. تو ویلیام خیلی بهم میاین.
اصلا دیدی چجوری نگات میکنه؟ خود تو. تو با نگاه عاشقانت همه چیو لو میدی."

ن "دیکهدا، بزن کنار بزن کنار میخوام پیاده شم."

ز "هی هی هی اذیتش نکنین. نایل فقط شوخی دارن میکنن. ولی از حق نگذریم خیلی بهم میاین."

ن "زییین!  توهم؟؟!"

ه "زین چی؟ داره حقیقتو میگه دیگه تو و.."

"خفه شید دیگه!"
عربده ی نایل هممونو تا خود فرودگاه خفه کرد. بعد از حدود یه ساعت به فرودگاه رسیدیم.

ل "هی، دیکهد شاید از زدن این حرف پشیمون شم در اینده ولی دلم واست تنگ میشه."

ه "توموی احمق، من که واسه همیشه نمیرم مرتیکه."

ل "تو ادمی؟ برو گمشو ریدی تو حسم دیکهد."

ن "یعنی شما موقع خدافظی هم دست برنمیدارین؟ هی هری برات بهترینارو ارزو میکنم. عروسیت دعوتم نکنی دیگه نه من نه تو."

ه "خیلی خب. خیلی کمکم کردی مرسی. به امید عروسی تو و ویلیام."

ن "اصلا برو گمشو ریخت نحستو نبینم مرتیکه."

ل "ولش کن هری داره مقاومت میکنه."

ه "هی پسر واقعا ازت ممنونم، خیلی کمکم کردی."

ل "حرف مفت نزن من فقط‌ برا زین اینکارو کردم نه تو."

ز "اووه، ممنونم لویی."

ل "خیلی خب دیگه بسه حالم بهم خورد گمشید برین دیگه بلکه نفس بکشم از دستت هری."

زین و نایل زدن زیر خنده و من با یه چهره ی پوکر و لو با یه پوزخند داشتیم بهم نگاه میکردیم.
جفتشونو بغل کردم و خدافظی کردیم و سوار‌هواپیما شدیم. یه مهماندار صندلی مون رو نشون داد و ما اونجا نشستیم.
من کنار پنجره و زین کنار من.

"بالاخره میتونم با خیال راحت دستتو بگیرم و بغلت کنم و ببوسمت هری اینطور نیس؟"

"حق باتوعه. دیگه نگران این نیستیم که کسی میخاد مارو ببینه یا نه."

زین خمار نگام کرد؛ دست خودم نبود ولی نمیدونم چرا گونه‌هام رنگ گرفت.

هواپیما پرواز کردو ما از شر ماهون و اون ادمای مریض بیمارستان خلاص شدیم.

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو روشونه‌ی زین گذاشتم.
یه دستشو مشت گردنم و اون یکی و تو دستام قفل کرد. سرشو به سرم تکیه داد و جفتمون با خیال راحت چشمامونو بستیم.

■●■

*همچنان لبخند ملیح*
دعا کنین هواپیماشون سقوط نکنه😐😂
دستتون درد نکنه که میخونین💚💛

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant