_41_

308 67 8
                                    

Harry pove:

زین و لویی با تعجب به صفحه ی گوشی‌ای که ظاهرا مال من بوده خیره شده بودن،لویی تلفنو برداشت و رفت بیرون، زین نگران بنظر میومد و من دلیل اینارو نمیدونستم.

"چیزی شده؟"

"ها؟ اها! نه خواهرت تلفن کرده."

"خب؟"

"خب و چی؟ اون که از وضعیت تو خبر نداره."

"اووه، اره ولی خب شاید بتونه به من کمک کنه. منظورم اینه که خب خواهرمه و... نمیدونم."

زین متفکر بهم نگاه کرد.
" حق باتوعه. اره شاید این بهترین راهکار باشه."

همون لحظه لویی اومد تو
"به خبر خوب."

"چی؟"

"جما خیلی قانع با قضیه کنار اومد و قرار بیاد اینجا."

"خواهرمو میگی لوییس؟"

"لوییس و... به من بگو لویی یا لو."

"عااام.... باشه."

" الان جما بیاد بنظرت تاثیری داره لو؟"

"صددرصد. خواهرشه! من و تویی که رفیق و شوهرشیم تاثیر داشتیم روش دیگه فکر کن خواهرش چقدر تاثیر داره."

منظور لویی‌ از شوهر‌ چی بود؟
رفیق و شوهر؟
حتما شوهر خواهرمو میگه، یعنی من شوهر خواهر دارم، حتما خواهر زاده هم دارم، چقدر رویایی و قشنگ.

خونه ای که توش بودیم یه حیاط خیلی باصفا داشت. رفتم تو حیاط نشستم و سعی کردم   تو ذهنم دنبال‌ خاطراتی‌ از گذشته‌ی خودم باشم، تصاویر خیلی‌ گنگی تو ذهنم بود که سر و ته نداشت. مثل یه پازل چند صد تیکه ای بود و چیدنش کار دشواری بود.

دستی که روشونه هام فرود اومد‌ منو از تفکراتم اورد بیرون، زین بود.

"از کی اینجایی؟"

"تازه اومدم، خیلی تو افکارت غرق شده بودی.
میتونم بپرسم که داشتی به چی فکر میکردی؟"

"میدونی زین، یه تصاویر بی سرو تَهی تو ذهنم هست، مثل یه پازل میمونن که سرهم کردن و چیدنش کنار هم واقعا برام مشکله و... و واقعا نمیدونم که چجوری باید این پازلو کنار هم بچینم."

بغض گلومو گرفت، منشاش ترس، ناراحتی و استرس بود، میترسیدم از اینکه ادم سابق‌ نشم، نتونم به زندگی عادیم برگردم و تا اخر عمرم با شک زندگی کنم.

"گوش کن هری! من، لویی و خواهرت. همه‌ی‌ ماها درتلاشیم که این تیکه های پازلو کنار هم بچینیم و کاملش کنیم تا تو دوباره همون هری سابق شی."

"امیدوارم، و... اوه خب ممنونم از همتون."

زین بهم نزدیکتر شد و منو تو بغل خودش جا کرد، اغوشش‌ تمام انرژی های منفی منو گرفت و در عوض‌ انرژی های خوب بهم منتقل کرد،  مثل یه ادم سفیدی بود که تمام سیاهی های منو گرفت و سفیدی خودشو به من داد.
حسی که به زین داشتن یه چیزی فراتر از علاقه بود، اون بیش از حد مهربون بود و نگرانم بود و .... و خیلی دوسش دارم

اون بهترین فردیه که تو این وضعیت میتونم بهش اعتماد کنم، دیشب که تو بغلش بودم و گریه میکردم با زدن حرفاش بهم ثابت کرد که هروقت نیاز به گریه داشتم اون مثل یه کوه پشتمه و حمایتم میکنه.

سرمو گذاشتم رو شونه هاشو سعی کردم فقط از اون لحظه ای که کنارش بودم استفاده کنم و لذت ببرم...

■●■
جما چه خوب با موضوع کنار اومد، ماشالا به اراده‌ات خواهرم ماشالا
دستتون دردنکنه که میخونین♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Kde žijí příběhy. Začni objevovat