_28_

311 71 9
                                    

Harry pov:

"میخوام تو فراری دادن زین کمکت کنم."

با شنیدن این حرفش انگار یه سطل اب یخ ریختن روم. به لو و بقیه نگاه کردم اونا هم مثل من تعجب کرده بودن.

"خانوم.... اسمتونو نمیدونم. میتونم بپرسم شما از کجا خبر دارین؟"

"لویی!"

"یه دقیقه ساکت شو هری، خب؟"

"ااامم خب...میدونم دیگه."

مگی که با دیدن قیافه ی عصبی لویی ترسیده بود زبونش قفل شده بود گفت.

"ببخشید من باید برم اگه منو باشماها ببینن برام دردسر میشه."

اینو گفتو سریع از ما دور شد.
"مشکوک میزنه هری بهش اعتماد نکن."

"انقد بدبین نباش لو. چند وقته این دختر رو میشناسی هری؟"

"خب، خیلی وقته."

"ببخشید وسط حرفتون ولی اگه کاری با من ندارین من برم."

"ممنون فیلیسیتی تا الانشم خیلی زحمت کشیدی."

"خواهش میکنم کاری نکردم. خدافظ."

از فیلیسیتی خدافظی کردیم و اون رفت.
"پاشید بریم. اینجا بمونیم که چی بشه؟"

"نه من میمونم. صبر میکنم تا شیفت مگی تموم شه بیاد بیرون کارش دارم."

"میدونی که اینجا ببیننت بدتره؟چی میخوای بهش بگی؟"

"نترس حواسم هست.یه مسئله‌تی بین منو اون. میخوام باهاش حرف بزنم."

"خب چی هست؟"

"لویی به تو چه اخه."

"نایل ما اولین کسایی بودیم که فهمیدیم اون عاشق شده. اینم باید بدونیم."

نایل استین لورو گرفت و کشید.
"نه هیچ ربطی نداره. فعلا هری مواظب خودت باش مارو هم بی خبر نزار. راه بیوفت لو."

"نه. چی؟ چی داری میگی نایل؟ ولم کن."

دیگه صداشونو نشنیدم، سوار ماشین شدنو حرکت کردن.
دلم میخواست همین الان برم تو اون خراب شده و زین رو نجات بدم.
یه لحظه دلم بیش از اندازه هواشو کرد؛ دلم میخواست الان پیشش باشم و توی بغلش، و اون با نوازش موهام منو به اوج برسونه.

یاداوری زین باعث شد افکار بدی بهم حمله‌ور شن و نتیجه اش چیزی جز چشمای پر از اشک و بارششون نبود....
............

Zayn pov:

صدای فریادهای دیشب هری تو سرم اکو میشدن و ذره ذره‌ی وجودمو نابود میکرد.

استرس وحشتناکی داشتم، تو اون اتاق کوچیک راه میرفتم و به هری فکر میکردم.
امروز برخلاف عادتش اول صبح پیشم نیومده بود و همین کافی بود تا مرز سکته پیش برم.
نکنه....نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نه نه نه امکان نداره.
نه زین هری خوبه حتما یه مشکلی براش پیش اومده حتما.... حتما.... .

فایده ای نداشت.
هری، عزیز دل زین. تو کجایی؟

رو زمین نشستم. سرمو گذاشتم رو زانوهامو دستمو فرو کردم بین موهام. با صدای باز شدن در سرمو اوردم بالا و..... مگی!

"سلام زین."

"هری کجاس؟"

"ااامم اون کار داشت، یه مدت نمیاد."
کافی بود اینطوری دروغ بگه تا به سمتش حمله ور شم. به دیوار تکیه دادمش و بهش نزدیک شدم

"بهم بگو اون کجاست؟"
ترسیده بود، خیلیم ترسیده بود. اون دربرابر من ظریف بود.

"با...باش....باشه زین بهت میگم."
ازش فاصله گرفتم.

"خب!؟ میشنوم."

"اون....اونا بهش شک کرده بودن اخراجش کردن و ..... و من میخوام که....یعنی.... یعنی الان که هری نیست من میخوام نجاتت بدم...."

■●■

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang