_30_

323 73 15
                                    

Maggie pov:

"چه فکری؟"

"خب برنامه‌ از این قراره که وقتی ماهون از بیمارستان رفت و ما در اتاق زین و باز میکنیم و فراریش میدیم و خب.... نیمه شب اینکارو انجام میدیم که کسی نفهمه."

"فکر بدی نیست. از اونجاییم که تو پزشکشی میتونی به بهونه ی... نمیدونم مثلا هواخوری ببریش بیرون و همه چی تمومه."

"اره ولی باز نمیدونم چرا استرس دارم."

"استرست الکیه. خب کی به دکتر میگه؟"

تا اومدم از زیر این مسئولیت در برم کوپر انداختش گردن من.
"کار خودته مگی!"

"ولی..."

"ولی نداره خودت بهش میگی."

لیوان قهوه‌ام رو با شدت رو میز گذاشتم و با تمام وجودم با خشم به کوپر نگاه کردم. از اونجا خارج شدم و به سمت بیرون بیمارستان حرکت کردم.
نزدیکای زمستون بودوو هوا سرد شده بود. باد سردی میومد. از محوطه گذشتم و به در اصلی بیمارستان رسیدم.

دورو برمو نگاه کردم تا هری رو پیدا کنم. یکم دور تر از بیمارستان به ماشینش تکیه داده بود. به سمتش حرکت کردم. سرش پایین بود و موهای بلندش در اثر وزش باد درحال رقصیدن بودن. نزدیک تر که شدم انگار متوجه من شد و سرش رو اورد بالا و با چیزی که دیدم سرجام خشکم زد.

چشمای سبزش به خاطر اشکایی که جمع شده بودن برق میزد و اون صورت قشنگش از اشکایی که ریخته شده بودن خیس شده بود.

خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا بغلش نکنم. من با خودم کنار اومده بودم که هری برای زینه و من نخاله ای پیش نیستم. اما دست خودم نبود، من همچنان اونو دوست داشتم و تمامی تلاشمو برای خوشحالیش میکنم.

"سلام هری!"

"سلام، اتفاقی افتاده؟ زین چیزیش شده؟"

"نه نه نه همه چی مرتبه نگران نباش. خب میخواستم درمورد...."
صدای زنگ گوشیم اجازه‌ی حرف زدنو ازم گرفت.

"الو!"

"مگی کوپرم زود بیا ماهون کارت داره تو بیا من به دکتر همه چیز رو میگم."

کوپر اینو گفتو سریع تلفن رو قطع کرد. چرا همه چی دست به دست هم میدن تا نتونم دو دقیقه مثل ادم با هری حرف بزنم؟

"مگی میگی چی شده یا نه؟"

"ها؟ اها ببین کوپر همه چیو بهت توضیح میده و من الان باید برم ماهون منو کار داره. فعلا هری."

منتظر نشدم هری حرفشو بزنه و سریع ازش‌دور شدم. با تمام سرعت میدوییدم. از پله ها بالا رفتم و سمت دفترش حرکت کردم. قبل از اینکه بخوام در بزنم وایسادم تا نفسام تنظیم شن تا شک نکنه.
وقتی که نفسام تنظیم شد تقه ای به در زدمو درو باز کردم.

"بیا تو مگی!"
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم.  به صندلی ای که روبه روی میزش‌قرار داشت اشاره کرد

"بشین."

"ممنون راحتم. با من کاری داشتین؟"

"اره خب. ببین الان توی این وضعیت من مثل چشمام بهت اعتماد دارم. فقط خواستم بهت بگم که در نبود من تو مسئولیت اینجا دست توعه."

"ممنون. امشب هم بیمارستان میمونید؟"

"فکر نکنم."

با این حرفش‌ نور امیدی تو دلم روشن شد. این برگ برنده ای برای من و نجات زین بود. خیلی خوشحال شدم. لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
ازش تشکر کردم و از اتاق خارج شدم و درو پشت سرم بستم. نفس عمیقی کشیدم.

خیالم جمع بود که میتونم امشب همه چیو تموم کنم.....‌

■●■

منتظر یه پارت دیگه هم باشین💛💚

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now