_27_

347 72 24
                                    

Harry pov:

به محض اینکه چشمامو روهم میزاشتم کابوس میدیدم.
تا صبح جون کندم. به ساعت دیواری نگاه کردم. 8 !
بلند شدم و به سمت دستشویی حرکت کردم. تو ایینه خودمو دیدم؛
موهای اشفته و چشمای پف کرده‌ی قرمز.

صورتم رو اب کشیدم و توی اشپرخونه نشستم تا پسرا بیدار شن. سرمو بین دستام گرفتم که صدای پای یکی که رو پارکتا حرکت میکرد به گوشم خورد. سرمو بالا اوردم و نایل رو دیدم.

"کی بیدار شدی هری؟"

"از دیشب نخوابیدم. خیلی استرس دارم."

"بیخود کردی، میگم نگران نباش دیگه همه چی حل میشه. فیلیستی و لو عین همدیگه‌ان. جفتشون زبون دارن. مطمئن باش همه چی حل میشه."

"اره امیدوارم."

صدای عربده ی لویی و از اتاق شنیدیم.
"خفه شید میخوام بخوابم."

"بهتره بلند شی لویی میخوایم بریم."

"چی چی میخواییم بریم؟
فیلیسیتی خیلی زود بخواد پاشه 11 عه. تاحاظر شه شده 12. حالا ساکت شین میخوام بگیرم بخوابم."

"لویی نمیبینی هری اینجا داره مثل مرغ پرکنده بال بال میزنه؟"

"نه، من الان فقط میخوام بخوابم."

"یعنی...."

"ولش کن نایل، بزار بخوابه."

"باید هرچی زودتر بریم حواست هست؟"

"اره ولی احساس خوبی ندارم. استرس دارم."

"بیخودی استرس داری، ماها برای چی اینجاییم؟ هوم؟ واس اینکه بهت ارامش بدیم و کمکت کنیم."

"تو همینطوری حرفات منو امیدوار میکنه."

"خب خوبه که!"

"از جفتتون متنفرم. نمیزارید بخوابم."
لویی با قیافه ژولیده و چشمای نیمه باز اومد تو اشپزخونه. صندلی رو عقب کشید و روش نشست و در اخر سرشو گذاشت روی میز.

"چقد تو میخوابی‌ اخه ادم صبح باید زود پاشه ورزش کنه تا سرحال شه."

"ولی من ترجیح میدم به جای اینکه صبح از خوابم بزنم برم ورزش کنم بگیرم بخوابم."

با حرف لو زدیم زیر خنده. اون یه احمق تنبل بود. مثل یه پاندا یا یه کوالا.

"اوووووو فیلیسیتی داره زنگ میزنه.
سلام به خواهر عزیزم .......
چیه میخوای باهات خوب حرف نزنم؟ ......
خب ......
اها باشه .....
باشه میزاری منم حرفمو بزنم؟ .....
ببین ما به حضورت نیاز داریم .....
باید بری یه جایی فیلم بازی کنی .....
حالا بیا اینجا واست تعریف میکنم ....
اوکی ادرس رو برات میفرستم خدافظ."

"چی گفت؟"

"یه مکالمه‌ی خصوصی بین منو خواهرم بود شما فوضولی؟"

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora