_10_

539 91 5
                                    

Harry Pov:

تا حالا زین رو اونطور عصبی ندیده بودم.

عصبانیتش خیلی فرق داشت، انگار.‌‌‌.... انگار تو اوج اون همه عصبانیتش یه عشقی وجود داشت.

"اره هری، من مریضم. منِ مریض دوباره عاشق هم جنس خودم شدم.
توام مثل لیام. ولی هری، باور کن که حسی که نسبت به تو دارم نسبت به لیام خیلی فرق داره.
انگار..... انگار واقعیه و با اینکه میدونستم تو ازدمن نفرت پیدا میکنی و هیچ حسی نسبت به من نداری اما.... اما این علاقه هی منو وادار میکرد."

حرفاش، نگاهش، تک به تک کلماتی که می‌گفت؛ میتونستم تو همشون ذره ذره ی عشق رو بفهم،
چون ت احالا کلمات زین فقط دوستانه بود،کلماتش نشونه ای از عشق نمیداد تا به امروز!

تک به تک کلماتش پر بود از عشق. ومن از شدت تعجب فقط با دهن باز داشتم نگاش میکردم.

"هری! اونطوری بهم نگاه نکن. لعنتی جواب بده.مگه نگفتی درکم میکنی؟هان؟ جواب منو بده هری!"

صداشو انداخته بود تو سرش و تا جایی که میتونست داد میزد و من کاری جز نگاه کردن نداشتم.
انگار یه سطل اب یخ ریخته بودم روم. داد و بیداد زین مگی و چند تا پرستارو به سمت اتاق کشوند.

مگی که خیلی ترسیده بود اومد سمتم

"هری، حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟"

یه ریز داش سوال میکرد و این رومخم بود.

"وای مگی،نفس بکش. اره خوبم چیزی نیست."

با حالت نگرانی داشت نگام میکرد. ولی تو اون لحظه وقت اینو نداشتم که به مگی اهمیت بدم.
زین  دیگه داد و بیداد نمیکرد. فقط با یه بغض و چشمای پر از اشک داشت نگام میکرد. انگار نه انگار این پسر مظلوم همون پسریه که تا چند لحظه ی پیش داشت دادوو بیداد میکرد.

"خیلی خوب دیگه برین بیرون،این مریض منه و خودم....."

ولی زین مانع ادامه حرف زدنم شد.

"نه،نمیخوام هیچ کسی رو ببینم. برید بیرون. میخوام تنها باشم."

"زین تو باید...."

با یه صدای بلند و عصبی پرید وسط حرفم ک به من اجازه ی حرف زدن نداد

"میخوام تنها باشم برید بیرون."

حق داشت، بار سنگینی رو دوشش بود و همش تقصیر من بود. شاید....شاید اگه منم یه حسی بهش داشتم و خودم بهش میگفتم الان وضعیت این نبود.

"هری بهتره بریم،اون به استراحت نیاز داره."

مگی بازومو گرفت و منو خیلی اروم به بیرون اتاق کشوند و من همچنان به چشمای اشک الود زین خیره مونده بودم.

" مگی‌ازت یه درخواستی دارم."

"هرچی باشه من قبول میکنم."

"میدونی فکر کنم یه ذره به استراحت نیاز دارم. میشه یه چند روز جای من وایستی؟"

چشماش از خوشحالی بزق زد

"تو..... تو از من میخوای که....."

"اره مگی. میشه؟"
"با کمال میل قبول میکنم، نا امیدت نمیکنم."
با اینکه خیلی اویزون بود اما همیشه روی خوششو به من نشون میداد.

"ممنون مگی."

و جواب تشکرمو با یه لبخند خیلی قشنگ داد.

روپوشمو دراوردم، سوییچ و کیفمو برداشتمو از بیمارستان زدم بیرون.
سوار ماشین شدمو حرکت کردم. کجا باید برم؟اصلا کجارو دارم که برم؟ رفتم و رفتم تا اخرسر خودمو جلو یه کلاب دیدم.

کلابی که همیشه با رفیقام اینجا ول بودم. صبر کن. خودشه! شاید رفیقای قدیمی بتونن برام یه کاری بکنن. ماشینو یه گوشه پارک کردم و به امید اینکه رفیقام بتونن کمکم کنن وارد کلاب شدم.

■●■

معذرت بابت تاخیر🖤
با عشق فراوان

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now