_51_

278 59 11
                                    

Zayn pove:
(یک هفته بعد)

حدودا 4 روز پیش بود که نایل، کوپر و دنیا هرسه باهم برگشتن
جما که خیالش از بابت هری راحت شده بود هم برگشت لندن

یکی دو روزی بود که‌ استرس وحشتناکی تمام وجودم رو گرفته بود و منشاش نامعلوم بود.
4 روز از رفتن نایل و کوپر میگذشت اما لویی همچنان رو مخ ما بود و درمورد اونا حرف‌ میزد.

سرمیز نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم.
"هی زین!"

"بله؟" ‌‌
 
لویی تیکه پیتزا اورد‌ بالا و گفت
"این پیتزارو میبینی؟ بعد از این کوپر اولین نفریه که نایل دوسش داره."

"جهنم."

"لویی میدونی داری‌ دیگه‌ خیلی ماجرارو بی مزه و لوس میکنی؟ یمدت شوخی کردی خندیدیم الان بسه. تمومش کن."

"تو ساکت شو دیکهد
من با زین بودم."

"اگه نظر منو هم بخوای میتونم بگم که با هری کاملا موافقم."

لویی نگاه وقیحانه ای به جفتمون کرد و دیگه هیچی نگفت
بعد از شام منو هری تو پذیرایی نشسته بودیم و راجب کارایی که میخواستیم بکنیم حرف میزدیم.

لویی هم به بهانه ی تلفن رفت تو حیاط پشتی.
"من نگران لوییم زین."

"چرا؟"

"حدود نیم ساعته که رفته تو حیاط و داره خودشو با سیگار خفه میکنه و این یعنی اینکه یه مرگش هست."

"خب شاید..... حق باتوعه
وایسا الان میام."

از جام بلند شدم و رفتم پیش لویی.
حق با هری بود اون داشت خودشو با سیگار‌خفه میکرد.
متوجه شد که اونجام.
"چی میخوای زین؟"

رو صندلی نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. یه دستش کنار سرش بود و یه سیگارم بین دوتا انگشتاش.
سیگارو از دستش گرفتم که صداش بلند شد
"هوو." 

بی توجه‌ بهش کنارش نشستم و سیگارشو گذاشتم گوشه ی لبم.
"چی شده لویی؟"

"چی چی شده؟"

"یه چیزیت هست."
"نیست."

"مرگ بنال چته خب. نمیتونی بدون اینکه بهت توهین کنن حرف بزنی؟"

گوشیو گذاشت کنار و با خشم بهم نگاه کرد.
"خواهرام، مامانم، داداشم میدونی چند وقته ندیدمشون؟
میدونی چقد دلتنگشونم؟ میدونی‌ چقد نگران مامانمم؟"

صدای لویی بخاطر بغض تو گلوش بم دار شده بود. اون حق داشت حق داشت که دلتنگ خانوادشون باشه.

"لویی، میدونم تا الان بخاطر ما‌ اینجا موندی اما اگ...."

"من اگه میخواستم از اول‌ برم پیش خانوادم نمیومدم اینجا.
من اومدم اینجا هرموقع هری‌ بهتر‌ شد همه باهم بریم."

اون بهترین و بامعرفت ترین بود. دستمو گذاشتم روشونش و شونشو فشار دادم و بهش لبخند زدم.

.......

صدای‌ در!؟
ساعت 2:30 شب؟

با ترس و لرز سمت در حرکت کردم و درو به ارومی باز کردم.
وقتی تونستم شخص پشت درو تشخیص بدم،‌از ترس دهنم خشک شد، دستام یخ زده بودن و ضربان قلبم بالا رفته بود.

ماهون!

اون اینجارو از کجا پیدا کرده بود؟

"از دیدن من تعجب‌ کردی مالیک؟"

نمیتونستم باور کنم.... نمیخواستم باور کنم.
تا اومدم معنی ارامشو بفهمم این مرتیکه فاکی سرو کلش پیدا شد؟
نه میتونستم داد بزنم و نه میتونستم حرکتی کنم.
درست شبیه ی مجسمه شده بودم.
وارد خونه شد و...






با فریاد از خواب پا میشم، عرق کرده بودم و دهنم خشک شده بود.

"زین، زین به من نگاه کن چیزی نیست فقط یه خواب بود."

به دوروبرم نگاه کردم؛ هری با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد و هیچ اثری هم از‌ ماهون نبود.
هری ی لیوان بهم اب داد نفسام تنظیم شد و کم کم حالمم بهتر شد.
"بهتری؟"

"اره فقط یه خواب فاکی بود. متاسفم که بیدارت کردم."

"ابدا مهم نیست."

با لبخند بهش نگاه کردم
دراز کشیدم و هری رو تو بغلم جا دادم
بوسه ای به سرش زدم و خوابیدم.....

■●■
شبا قبل از خواب مسواک بزنین تا کابوس ماهون رو نبینین
با تشکر

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora