_52_

275 55 0
                                    

Harry pove:

چشمامو باز کردم و به ساعت روبه روم خیره شدم. 8:30 !
یکم وول خوردم و با زین برخورد‌ کردم
عمیق خوابیده‌ بود، موهاشو از جلو صورتش کنار‌ زدم و بالبخند بهش نگاه کردم.
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد، تکونی خورد و منو بیشتر‌تو بغل‌ خودش جا داد.
اون یکی دست ازادشو هم دراز کرد‌ و از‌ کنار دستش‌دسیگار‌ و فندکش رو برداشت.

"زین! اول صبحی؟ هنوز چشماتو هم باز نکردی."

"غر نزن بیبی بوی."

و بی توجه به حرف من سیگارشو روشن کردو گذاشت گوشه ی لبش.
"امروز راه بیوفتیم؟"

"کجا؟"

"خونه!"

"اره اره حتما."

"خب خوبه
راستی؛ دیشب فهمیدی لویی‌ چش شده بود؟"

همونطور که چشماش بسته بود دود سیگار رو بیرون داد.
"دلتنگ خوانوادش بود و... "

یهو در باز‌میشه و لویی‌ میاد تو و من و زین سریع از هم فاصله میگیریم.
"ساکت شو زین! به این دیکهد هیچی نگو دو روز دیگه‌ هی میزنه تو سرم."

"اولا من همچین کاری‌ نمیکنم بعدشم فال گوش وایساده بودی؟"

"نه اسم خودمو که شنیدم هوشیار شدم ببینم دارین راجبم چی میگین."

خب! این یعنی اینکه لویی‌ فال گوش وایساده بود
هرچی‌ زودتر‌ بریم بهتره این لویی یکم خطر‌ناکه.

.........

بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم خونه و وسایلو جمع و جور‌کردیم
ساعت نزدیکای 11 بود که از خونه بیرون زدیم و به سمت لندن حرکت کردیم
برای ناهار رسیدیم اونجا، قبلش با مامان تماس گرفتم و گفتم که داریم میاییم.

لویی مارو تا در خونه رسوند. خیلی اصرار‌ کردم که برای ناهار بیاد پیش ما اما‌ اون بیش از اندازه دلتنگ خوانوادش بود. عذر خواهی و تشکر‌ کرد و رفت!

با زین به سمت در‌حرکت کردیم. جلو در وایسادم،
نفس‌ عمیقی‌ کشیدم و در زدم

صدای مامانو از پشت در شنیدم:
"الان میام!"

چقد دل تنگش بودم، چقدر دلم برای صداش،‌ مهربونیاش تنگ شده بود
کلا چقد دلتنگش بودم.

مامان درو باز‌ کرد، چهرش‌ مثل‌ همیشه مهربون و دوستداشتنی بود. معطل نکردم و سریع بغلش‌کردم.

"ببخشید مامان؛ ببخشید که انقدر‌ دیر‌‌شد اومدنم، من...من واقعا‌ متاسفم."

بغض داشت خفم میکرد.
چه جایی بهتر‌ از بغل مامان بود؟ همونجا زدم زیر گریه و خودمو خالی‌کردم

مامان با مهربونی موهامو نوازش میکرد.
"من میدونستم، میدونستم سرت شلوغه، گرفتاری‌ و کار داری. اما یکمم به فکر‌ من باش"

ازش جداشدم و بهش با لبخند‌ نگاه کردم.

خدای‌ من پاک فراموش کردم که من با زین اومدم. سریع اشکامو پاک کردم و روبه زین برگشتم.

"زین مامانم و مامان زین،
همونی ک راجبش باهات تلفنی‌ حرف زدم."

مامان سرشو به علامت تائید تکون داد، به سمت زین رفت و بهش سلام کرد.
بعد‌ از‌ خوش و بش‌ کردنا مامان مارو به داخل‌خونه راهنمایی کرد.......

■●■
شرمنده بابت تاخیر
ووت و کامنت فراموش نشه🖤

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora