_26_

330 74 31
                                    

Harry pov:

"هی بچه ها من یه فکری دارم!"

هردومون به لویی خیره شدیم.
"چی؟"

"به تو نمیگم هری!"

"مرتیکه الان وقته شوخیه؟ حرف بزن."

"دیکهد."

"لویی! "

"باشه نایل. ماجرا از این قراره که فیلیسیتی خواهر نازم...."

" نه نه نه پای اونارو وسط نکش."

"خفه شو هری. اره داشتم میگفتم... کجا بودم؟"

"اونجا که....."

"اها اره، فیلیسیتی میره به عنوان دوست زین ملاقاتش. بعد باهاش حرف میزنه. امادش که کرد نصف شب میاریمش بیرون."

"نه بابا! احمق خب چجوری میخوای بیاریش بیرون؟"

"دزدکی میریم تو!"

"در اتاقشو قفل میکنن."

"کلیدش دست کیه؟!"

"پزشک بیمار، یه‌مدت دست من بود ولی ازم گرفتن."

"خاک تو سرت. یدکشو هم نداری؟"

"نه"

"احمق!"

" چه میدونستم قراره اخراج شم."

"خب الان که تو اخراج شدی کی زین رو درمان میکنه؟"

"نمیدونم."

"خیلی خب، باید تا فردا وایسیم وقتی فیلیستی رفت پیش زین امارشو درمیاره که کی دکترشه."

"الکی دردسر براش درست نکن."

" به توچه مرتیکه دیکهد، خواهر خودمه."

"شعور نداری که...."

"بسه دیگه. خب پس بهتره بریم. الان که از دستمون کاری برنمیاد."

"من نمیام."

"نایل بعد تو بگو این ادمه. دِ اخه نگاش کن.
مرتیکه الان که کاری نمیتونی بکنی بیا برو خونه، خونه‌ی من یا نایل بعد صبح هر چهارتامون میاییم بیمارستان."

"میرم خونه پ‌ی خودم."

لویی با لحن تمسخر آمیزی ادامو دراورد
"من میرم خونه ی خودم! حرف الکی نزن میایی خونه‌ی من."

"نه نه نه شما مثل سگ و گربه میوفتین به جون هم، میاد خونه‌ی من."

"باشه، صبح با هم راه میوفتیم میریم دنبال فیلیسیتی."

"خیلی خب فقط راه بیوفتین."

هرسه‌تامون سوار ماشین شدیم و سمت خونه ی نایل حرکت کردیم. سرمو به شیشه تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم.

ادمایی کمی رو درحال تردد میدیدم. به نوع زندگیشون، به دغدغه‌هاشون، به علاقه ها و عشقشون فکر کردم.
ما ادما هممون باهم متفاوتیم. مشکلاتمون مثل هم نیست، دغدغه ها، علایقمون و زندگی‌هامون همه و همه باهم متفاوته.

زندگی من ارزوی یکی دیگه‌اس و زندگی یکی دیگه ارزوی منه. چه دنیای کثیفی!

ناخوداگاه فکرم رفت سمت زین، بغض اومد سراغم و خفم کرد. اشک تو چشمام جمع شد ولی اجازه ی پایین اومدن رو بهشون ندادم.

یعنی میشد من زین رو ازاونجا بکشم بیرون؟ میشه که باهم از اینجا بریم و یه گوشه خیلی اروم باهم زندگی کنیم؟
سعی کردم به خودم تلقین بدم که همه چی درست میشه. تلقین بد باعث ناامیدی میشه، نابود میشیم و مارو میکشه.
اما کافیه که به خودمون تلقین خوب بدیم، امید می‌گیریم، سرزنده میشیم و سعی میکنیم به بهترین نوع زندگی رو بسازیم. نفس عمیقی کشیدمو تو ذهنم بارها با خودم تکرار کردم.

"همه چی درست میشه و من زین رو از اونجا میارم بیرون!"

با توقف ماشین به خودم اومدم. هرسه باهم از ماشین پیاده شدیم. اول نایل و بعد من و در اخر لو وارد خونه شد.

"من انقدر خوابم میاد که رو همین زمین سفت و یخ هم میخوابم."

"برو از تو اتاق رخت خواب بردار بخواب لو."

لو سمت اتاق نایل رفت. یه گوشه وایساده بودم و به زمین خیره شده بودم و این دستای نایل بود که وقتی رو شونه هام فرود اومد منو به خودم اورد.

"هی پسر نگران نباش همه چی درست میشه."

"امیدوارم."

"امیدوار باش ما کمکت میکنیم."

بهش نگاه کردم، مهربونی از چشماش میبارید و اون لبخندش که رو صورتش بود مهربون تر جلوه‌اش میداد، بغلش کردم.

"من واقعا ازت ممنونم نایل...."

■●■
شروع تابستون مملو از بیکاریتون بخیر😂
امیدوارم فصل خوبی رو پیش رو داشته باشین و با کامنتا و ووت هاتون فصل خوبی رو برای من و نویسنده رقم بزنین (عین این مجری اسکلا😐😂)

ازتون خواهش میکنم برای همه رفتگان مخصوصا فلیسیتی و جوانا و رابین ارزوی ارامش کنین، فرشته هایی که قدر بودنشون رو ندونستیم و وقتی رفتن تازه فهمیدم که چی رو از دست دادیم ولی ...
الماس ها هیچوقت تبدیل گرد‌ و غبار نشده و از بین نمیرن

دستتون دردنکنه🖤

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang