_53_

289 52 14
                                    

Zayn pove:

هری یه پسر مامانی کیوت بود وقتی که داشت تو بغل‌ مامانش اشک میریخت خیلی معصوم شده بود، دلم میخواست برم بغلش کنم.
مامان هری زن خیلی فوق العاده ای بود. چهره‌اش نشون میداد که‌ خیلی مهربونه مثل مامان من!

هری من و مامانشو به هم معرفی کرد مامان هری با خوش رویی تمام اومد سمتم و بهم خوشامد گفت و بغلم کرد، انگار‌ که پسر خودش بودم.

قبل از اینکه ناهار  بخوریم رفتم و یه دوش گرفتم. از حموم که اومدم بیرون هری رو تو اتاق ندیدم لباسامو که پوشیدم در یهو باز شدو هری با لخند وارد اتاق شد.

"عهه اومدی؟"

"اره."

"خیلی خب پاشو بیا پایین هم با رابین اشنا شو هم ناهار بخوریم."

"رابین؟"

"اره، شوهر مامان و یک دوست و پدر خوب."

"اها، ادم دوسداشتنی ای بنظر میاد."

"اره، خب حالا پاشو بریم."

از پله ها پایین رفتیم؛ رابین با دیدن من جلو اومد و بهم خوشامد گفت اون هم مثل انه خیلی مهربون و خوشرو بود.
سر ناهار از خیلی چیزا صحبت کردیم؛ از اشناییم با هری، فرارمون و...
همه چی خیلی خوب بود فقط کاش... کاش مامان منم سر عقل بیاد دست از لج بازیاش برداره و قبول کنه که پسرش گیِ

بعد از ناهار‌ همه رفتیم استراحت کنیم هری که پیش خانوادش‌ برگشته بود خیلی خوشحال بود. به راحتی میتونستم اینو از چشماش بفهمم.

"خب زین اینجا راحتی؟ کم و کسری نداری؟"

"یه طوری داری رفتار میکنی انگار من یه ادم غریبه‌ام
معلومه که راحتم. خانوادت خیلی مهربون و خون گرم هستن. اونا فوق العادن و من باهاشون خیلی راحتم."

"خوش حالم که این حسو داری."

با هری درحال گفت و گو بودیم که تلفن زنگ خورد. بدون اینکه به صفحه نگاه جواب دادم.

"الو؟"

"س... سلام زین!"

"مامان؟!"

■●■

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now