_16_

445 80 2
                                    

Harry pov:

زین تو اتاقش بود و منم مشغول بقیه‌ی بیمارام بودم.
حرفای ماهون تو سرم منعکس میشد، دونه دونه ی کلماتش وجودم رو به لرزه مینداخت استرس اینو داشتم که بین منو زین جدایی بندازه. اگه جدایی بندازه چی؟

نه، نه نه امکان نداره. سعی کردم از فکر بیام بیرون و تمامی تمرکزم رو کارم باشه؛ اما نمیشد‌.
رفتم تو اتاق یکی از بیمارم.
جولیا میلِر!

یه خانمی حدودا 40  ساله ای که به خاطر افسردگی اورده بودنش‌ اینجا، وارد اتاق شدم.

"سلام جولیا، امروز حالت چطوره؟"

"ممنون دکتر، خیلی بهترم."

" خوشحالم که اینو میشنوم. خب، میخوای بازم مثل جلسه های پیش صحبت کنیم؟"

"نمیخوام ادعا کنم که ادمها رو میشناسم، ولی به هرحال مادر 3 تا بچه بودم. یه حسی بهم میگه خودت بیشتر به صحبت نیاز داری دکتر!"

حق با اون بود. حرفای ماهون ترس خیلی بدی رو به جونم انداخته بود. مدام نگران اتفاقاتی بودم که قرار بود برام بیوفته.

"اووو، نه من خوبم."

حالت نگاهش معنی خفه شو رو بهم میداد.

"من 3 تا بچه بزرگ کردم، درسته یکیشون رو از دست دادم و الان اینجام ولی هنوز هم میفهمم.
تو خودت دکتری، بقیه رو درمان میکنی اما مطمئنم که بعضی وقتا خودت نیاز به یه نفر داری تا صحبت کنی و خالی شی.
درست میگم؟"

چی باید میگفتم؟ من سنگ صبور خیلی ها بودم، با حرفام خیلی ها رو درمون کردم. اما خودم چی؟
کاش منم یکی رو داشتم که از هرچیزی که دوس دارم باهاش حرف‌ بزنم و از عواقب‌ بعدش‌ نترسم.

اینکه تو با یکی حرف بزنی و بعد همش نگران عواقبش باشی خیلی وحشتناکه.

" حرفت درسته ولی خب من خوبم."

حرف دیگه‌ای نزدیم. حدود 15 دقیقه پیشش بودم تا کاملا مطمئن شم که حالش بهتر از روز‌ قبل هست یا نه. بعد از اینکه خیالم راحت شد از اتاق اومدم بیرون. قبل از اینکه برم پیش زین رفتم دنبال تانکردی رفتم تا سراغ خوانواده ی زین رو بگیرم.

" از خوانواده ی زین مالیک خبری نشد؟"

" اوو چرا دکتر باهاشون مجدد تماس گرفتم و گفتن که دارن میان."

"خوبه ممنون."

داشتم میرفتم اتاق زین که با مگی برخورد‌کردم. هیچی نگفتیم، یه ذره بهم خیره شدیم. اخر سر من راهمو کج کردمو رفتم سمت اتاق زین. نمیتونستم باهاش چشم تو چشم شم.

وارد اتاق شدم. زین رو تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.

" تو حالت خوبه؟"

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now