_20_

392 85 25
                                    

Zayn pov:

سرش روی سینه‌ام بود و من آروم آروم موهاشو نوازش میکردم
دلم نمیخواست که ازش جدا شم
کاش هر چه زودتر از این خراب شده بیرون بریم و من با خیال راحت بغلش کنم، ببوسمش و دستشو بگیرم
کاش هر چه زودتر از اینجا بریم با خیال راحت دوتایی کنار هم زندگی آرومی داشته باشیم.

استرس این رو داشتم که الان در باز بشه و یکی سر برسه و ما رو تو اون وضعیت ببینه برای همین به ناچار بلند شدم و روی تخت نشستم .
هریم هم بلند شد و کنارم روی تخت نشست. بهش خیره شدم.  اعماق چشماش عالمی بود برای خودش من هیچ وقت نمی خواستم از نگاه کردن بهش دست بکشم.

"میخوام یه چیزی رو بهت بگم زین."

"بگو."

"اااامم خب میدونی بعد از اینکه منو تو از اینجا بیرون رفتیم تو حاضری که....یعنی هرجا برم باهام میایی؟!"

" هی هی هی. اگه منظورت اینه که حاضرم قید این کشور و خانوادم رو بزنم باید بهت بگم معلومه و از خدامه. میدونی اینجا دیگه منو یاد خاطرات مزخرف میندازه پس....اره هرجاکه بری منم باهات میام. مهم نیس کجاست مهم اینه که تو کنارمی."

یه لبخند بزرگی رو صورتش نشست و انقدر تو اون لحظه کیوت شد که نتونستم جلو خودمو بگیرم.
بغلش کردم و محکم فشارش دادم. بعد از اینکه ولش کردم بهش نگاه کردم. با تعجب‌ نگام میکرد.

"اونطوری بهم نگاه نکنا. تو که خودتو نمیبینی که بفهمی چقدر کیوت و دلنشینی و من..... من عاشقتم هری."

فک کنم خجالت کشید چون یهو سرشو پایین انداخت. خجالت کشیدنشم دوس داشتنی‌ بود.

" خب منم عاشقتم."

اینو که گفت دیگه معطل نکردم و بوسیدمش. از اونجایی که ما خیلی خوش شانس بودیم تقه ای به در خورد و زود از هم جدا شدیم. کوپر بود؛ دلم میخواست برم لهش کنم تا دیگه مزاحم ما نشه.

"اوو، عه ببخشید دکتر ولی به حضورتون نیازمندیم."

"باشه کوپر  تو برو منم الان میام."

کوپر رفت و هری با چهره ای که توش غم بود نگام کرد.

"اونطور نکن هری! برو به کارت برس."

"ولی ت...."

دستمو گذاشتم رو لباشو اجازه‌ی صحبت بهش ندادم.

"نگران من نباش باشه؟ حالا هم برو به کارت برس."

قبل از اینکه بخواد بره بغلم کرد و بعد رفت.
اخ که چقدر من دوسش دارم. رو تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر یه ادم میتونه کیوت باشه.
تازه الان میفهمم عشق یعنی چی. حسی که من نسبت به لیام داشتم یه حس زودگذر بود اما....اما هری.
اون فوق‌العاده ترینه و یه لحظه نمیتونم دوریشو تحمل کنم. چشمام رو بستم و به روزای خوبی که قراره با هری بسازم فکر کردم.......

................
Harry pov:

درد چشمام به قدری‌ زیاد بود که دلم میخواست دست بندازم و از کاسه درشون بیارم. چهارمین لیوان قهوه‌ام سر کشیدم. این همه قهوه خودم تا بلکه یکم از دردم کم شه اما هیچی که هیچی.

به ساعت مچیم نگاه کردم.8:30 رو نشون میداد. ویبره ی یهویی گوشیم شوک ریزی و بهم وارد کرد. به صفحه ی گوشی نگاه کردم. لویی بود.

"چی شده که این موقع به من زنگ زدی فاکلینسون؟!"

"ببند دهنتو مردک؟ کجایی؟"

"بیمارستانم."

"کی میری خونه؟"

"نمیدونم."

"نگو نمیدونم بگو باید از عشقم اجازه بگیرم."

اینو گفتو زد زیر خنده.

"بهتره خفه شی. چیکارم داری حالا؟"

"اونش دیگه به تو مربوط نیست، هروقت رفتی خونه بهم زنگ بزن. فعلا"

گفت و تلفونو قطع کرد. اخ که چقدر دلم میخواست الان جلوی دستم بود و خفه‌اش میکردم. بلند شدم و به سمت اتاق زین حرکت کردم. درو واکردم و رفتم تو. با لبخند بهم نگاه کرد اما یکدفعه لبخندش خشک شد.

"توحالت خوبه هری؟"

"اره من خوبم."

" ولی ظاهرت اینو نمیگه."

"یه چشم‌درد جزئی‌ایه، خوب میشم."

"کل چهرت داره داد میزنه که خسته ای. پاشو،پاشو برو خونه استراحت کن."

"بیخیال زین فقط یه چشم‌درد ساده‌اس. خوب میشم، میخوام پیشت....."

پرید وسط حرفم و اجازه ی حرف زدن بهم نداد.

"همینکه بهت گفتم‌ خودتو تو ایینه دیدی؟ دیدی چقدر خسته ای؟ من نمیخوام بخاطر من خودتو نابود کنی هری. لطفا برو خونه و استراحت کن."

به ناچار قول کردم. ازش خدافظی کردم و بلند شدم. قبل از اینکه از اتاق خارج شم برگشتم و خیلی ریز بوسیدمش. بعد به سرعت به سمت در رفتم.

"تو دیوونه ای هری. اینو میدونستی؟"

"اره و همش به خاطر توعه."

با لبخند بهش نگاه کردمو درو بستم. قبل از اینکه از بیمارستان خارج بشم به کوپر سپردم که هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. پشت چراغ قرمز  گوشیم رو دراوردم و به لویی زنگ زدم.

"هری؟"

"من دارم میرم خونه لو."

"باشه بمون ماهم داریم میاییم."

"ماهم؟؟"

"اره منو نایل. میخواییم بیاییم مجبورت کنیم همه چیو به مامانت بگی. حرفیم نباشه میبینمت بای بای."

گفت و قطع کرد. استرس بدی اومد سراغم. میترسیدم به مامان بگم. میترسیدم طردم کنه. میترسیدم که‌‌‌‌.....
استرس داشتم که چطور قراره به مامان بگم.
به ناچار به راهم ادامه دادم. به هرحال اینچیزی بود که باید دیر یا زود بهش میگفتم.......

■●■
دستتون درد نکنه که میخونید و ووت میدین*-*
بسیار خرسند خواهم شد اگر کامنت هم بزارین

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant