_54_

296 55 1
                                    

zayn pove:

"الو؟"

"س...سلام زین!"

من اون صدارو میشناختم، خودش بود!
"ما..مامان؟"

"خوشحالم که منو یادته."

هری با تعجب داشت بهم نگاه میکرد.
زبونم تو دهنم نمیچرخید انتظار هرچیزی رو داشتم جز این.

"چرا حرف الکی میزنی مامان؟ مگه میشه من فراموشت کنم؟"

هری که تا اون لحظه داشت با تعجب نگاه میرد به خودش اومد، پاشد از اتاق رفت بیرون و منو تنها گذاشت.

"من در حق تو خوبی نکردم زین
من بهت ظلم کردم، قبول کن مادر خوبی نبودم"

من از دست مامان عصبانی و ناراحت بودم وقتی منو درک نکرد و اما...اما اون هنوز مامان منه و من عاشقشم
تاسف رو از لحنش به راحتی میتونستم بفهمم دونه دونه ی حرفا، جملات و کلماتی که میگفت تو سرم اکو میشد و منو ازار میداد.
من نمیخواستم که اون تا این حد ناراحت باشه کاش پیشش بودم، بغلش میکردم و بهش میگفتم که چقدر دوسش دارم.

"بس کن مامان، منظورت از این حرفا چیه؟ چی داری میگی؟"

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
"من میخواستم خوشبختت کنم، میخواستم اینده ی روشنی رو داشته باشی و خب من اشتباه کردم، من میخواستم خودم نقاشی زندگیت رو ادامه  بدم اما من فراموش کردم که تو دیگه اون زین کوچولو نیستی، تو بزرگ شدی و میتونی مداد و مداد رنگی و دستت بگیری، میتونی رنگا رو از هم تشخیص بدی، میتونی خوب و از بد تشخیص بدی و...و خودت میتونی نقاشی زندگیت رو ادامه بدی.
من فراموش کرده بودم زین. من نتونستم با این موضوع کنار بیام و برای همین... "

"مامان! بیخیال
خودت همیشه به ما میگفتی که گذشته یه چیزی بوده که تموم شده هرکاری کنی نمیتونی تغییرش بدی اما میتونیم کاری کنیم که حال و اینده ی خوبی داشته باشیم. اینطور نیست؟"

"چرا، درسته. و خب من الان اینجام که از این به بعد همراهیت کنم. من، یعنی من و پدرت خیلی فکر کردیم و خب با این قضیه کنار اومدیم."

خیلی خوشحال بودم که خانوادم باهام کنار اومدن با مامان درمورد خیلی چیزا حرف زدم، میشه گفت تمام اتفاقاتی که واسم افتاده بود، چه خوب و چه بد رو براش تعریف کردم.
دراخر از دوست داشتن زیادم نسبت به خودش و خانواده و دلتنگی زیادم گفتم و تلفن و قطع کردم
اشکی تو چشمم جمع شد نمیدونستم از خوشحالی زیاده یا از ناراحتی؟

تقه‌ای به در خورد و هری وارد‌ اتاق شد اومد رو به روم نشست.
"خب؟"

"چی خب؟"

"مامانت چی گفت؟یا نه صبر کن."

هری  نزدیک من شد و کاملا فیس تو فیس شدیم. دستشو اورد بالا و اشکی ک گوشه چشمم بود رو پاک کرد. با حالت مرموزی بهم نگاه کرد و گفت:

"نمیخواد چیزی بگی این یه قطره اشک خودش همه چیو ثابت کرد."

اینو گفت و مرموز خندید. دستمو انداختم دور گردنش و کشیدمش تو بغلم، پیشونیش رو بوسیدم کنار هم دراز کشیدیم....

■●■
هری تو این پارت خیلی چلوندنی نشده بود؟؟

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now