Harry pov:
از اونجایی که من خیلی خوش شانسبودم ساعت شیفت مگی با من یکی بود.سعی میکردم خیلی بهشتوجه نکنم.
وقتی اومدم بیمارستان دیدم زین خوابیده. فرصت حرف زدن باهاشو از دست دادم.پس منتظر شدم تا بیدار شه.امروز با اینکه مگی اومد و بهم ضد حال زد اما وقتی یکی از بیمارام مرخص شد حس خیلی خوبی بهم دست داد. کاش بشه که همه ی بیمارای این بیمارستان یه روزی مث پرنده از این قفس پر بزنن و از دست این دکترای روانی خلاص شن.
زین بیدار شده بود.رفتم پیشش تا باهاش حرف بزنم.
"سلام زین،حالت چطوره"
مثل همیشه نبود. خیلی سرد و بیروح بود.
"مث همیشهام"
"خب، زین میخوام در رابطه با یه موضوعی که شاید برات ناخوشایند باشه حرف بزنم."
"میتونم حدس بزنم اینکه درمان نمیشم و امیدی به فرار از اینجا نداشته باشم."
خیلی دلم میخواست بزنم تو دهنش ولی خیلی مظلوم بنظر میومد.
"ازت خواهش میکنم انقدر ناامید نباش زین. من وقتی یه قولی میدم حتی اگه به ضرر خودم باشه به اون قولم عمل میکنم. پس لطفا دیگه این حرفو نزن. تو بدون اینکه تغییر کنی از اینجا خلاص میشی. چیزی که میخوام باهات حرف بزنم خب...... درمورد خانوادته."
پوف صدا داری کرد
"چی از جونم میخوان؟"
"زین اونا خانوادتن میخوان ببیننت. یه لحظه فقط یه لحظه فکر کن. به مادرت، پدرت، خواهرات. هوم؟ اونا دوست دارن و دلشون برای تو تنگ شده. زین اینو بدون هیچ مادری بد بچش رو نمیخواد. اونم پسرش. زین لج بازی نکن. باشه اصن باهاشون حرفنزن ولی بزار ببیننت."
"داری الکی وقتتو تلف میکنی. اصلا و ابدا حاضر نمیشم.
هری! مشکل من یه چیز دیگهاس.""بهم بگو شاید بتونم حلش کنم."
"غرورم میگه غیرممکنه، تجربهام میگه ریسکه، منطقم میگه بیارزشه، اما..... اما قلبم اون ته زمزمه میکنه و میگه به امتحانش میارزه"
"زین، درسحرف میزنی یا نه؟"
"نه، نمیگم"
کنترلمو از دست دادم و سرش داد زدم
"تو مجبوری زین بفهم اینو؛ بفهم که تو مجبوری بگی. چه به نفعت باشه چه به ضررت. پس بگو خواهش میکنم"
نامردی نکرد، طوری بلند جوابمو داد و عصبانی شد که حتی فکرشو هم نمیکردم.
" لعنتی چرا نمیفهمی من دوست دارم؟! خب من مریض عاشق تو شدم بفهم!"
و این حرفش باعث شد که فقط سکوت کنم....
■●■
میدونم کم بود میدونم فرزندانم
من میدونم، جای حساس تموم کردم کلی هم نظر میخوامااااا ایح
ال د لاو♥️برگاتونو جم کنین بی زحمت فضای مقدس واتپد رو برگی نکنین
دیدییینننننن؟؟ دییییییییدددددددییییئیییییییننننننننن؟؟؟؟
فنگرلی میخاما، صداتون برسه لسانجلس 😐😂😂با عشق فراوان♡♡♡
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .