_4_

717 124 5
                                    

Harry pov:
ساعت 3:30 بود.

خسته بودم حوصله‌ی هیچی و هیچ‌کس رو نداشتم. به یکی از پرستارا سپردم اگه کاری پیش اومد و حضور من لازم بود بهم زنگ بزنن.

سوار ماشین شدم و حرکت کردم. سرظهر بود و آفتاب تو فرق سرمون بود. تردد مردم تو خیابون اونم این موقع عجیب بود. دعا دعا میکردم که ترافیک نباشه اما خب....

ترافیک نیمه سنگینی بود. خسته بودم و اصلا حوصله ی ترافیک نداشتم. گرمای زیاد، بوی دود ماشینا و خستگیم  باعث شدن سردرد و چشم درد شدیدی بهم حمله ور شن.

شانس باهام بود که این ترافیک لعنتی زود باز شد. بعد از 20 مین به خونه رسیدم. کلید رو تو جا کلیدی در  چرخوندمو درو باز کردم و وارد خونه شدم.

کیف و کتمو رو مبل پرت کردم. رفتم تو اشپرخونه و طبق عادتم با دهن شیشه ی اب رو سر کشیدم. رفتم تو اتاقمو خودم و رو تخت پرت کردم.

به سقف خیره شدم و به اتفاقاتی که برای زین افتاده فک کردم. اگه کسایی که این بلا رو سرش اوردن جلو دستم بودن خفه میکردم. چرا من میخوام همرو خفه کنم؟

دلم میخواس انقدر قدرت داشتم تا یه کشور مخصوص این جور افراد درس کنم تا راحت زندگی کنن، راحت رفت و امد کنن و افراد مریضی مثل ماهون با رفتارا و حرفاشون این افراد و ازار ندن.

از کی تاحالا من خیال پرداز شدم؟ همچین چیزی امکان نداره.

تنها کمک ما اینه که اونارو باور کنیم و لقب مریض بودن رو بهشون نسبت ندیم. ماها ادمای نسل سوم هستیم و فقط خودمو میبینیم،خودمونو بالا جلوه میدیم و فقط خودمون و خودمون.

چشمام و روهم گذاشتم تا بلکه یه ذره سردردم بهتر شه. چشمامو که روهم گذاشتم خیلی زود خوابم برد....

■●■

مختصر و مفید •-•

عشق فراوان♡♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now