_29_

305 73 12
                                    

Maggie pov:

"میخوام نجاتت بدم."

"حرف مفت نزن. میخوای فیلم بازی کنی تا اون ماهون مچ هری رو بگیره؟"

بغض بدی سراغم اومد. چرا فکر میکنن من میخوام بر ضد هری عمل کنم؟ چرا منو قضاوت میکنن؟ سعی کردم بغضم رو قورت بدم و لرزش صدامو پنهان کنم.

"ببین...نه. من...من اصلا نمیخوام اینکارو کنم. هری...خب هری برای من خیلی عزیزه و من تمام تلاشمو میکنم که....که اونو به خواستش برسونم."

چشمای عسلی و روشنش تیره شده بودن و واقعا ترسناک شده بود. اومد سمتم خودمو عقب کشیدم. نمیدونم چرا ولی ازش میترسیدم.

"از کجا معلوم که دروغ نمیگی؟ چرا باید بهت اعتماد کنم؟"

"باش....باشه. حق داری‌ بهم اعتماد نکنی ولی مطمئن باش که دروغ نمیگم. با....باهری حرف میزنم و....نمیدونم واقعا نمیدونم. زین تو باید همکاری کنی."

"باید با هری حرف بزنم."

"باشه، باشه. اول من باهاش صحبت میکنم بعد‌ شب میام پیشت باهاش حرف بزنی، تلفنی."

"من میخوام رو در رو ببینمش."

"نمیشه، هری اجازه‌ی ورود به اینجارو نداره.خواهش میکنم لج بازی نکن."

ازم فاصله گرفت ولی همچنان داشت منو با خشم نگاه میکرد.

"باشه."

"پیغامی نداری بهش برسونم؟"

"شب خودم باهاش حرف میزنم."

"باشه، پس....پس اگه کاری نداری من برم."

"نه."
بدون هیچ حرف دیگه‌ای در اتاقو باز‌کردم و از اونجا اومدم بیرون. قبل از اینکه درو ببندم صدام زد.

"مگی!"

سرمو از لای در کردم تو و نگاش کردم. چهرش تازه مثل سابق شده بودو دیگه خبری از اون خشم نبود. بلکه الان میتونم تمامی احساسات خوب رو از چشماش دریافت کنم.

"خب...ازت ممنونم."
توقع این حرفو ازش نداشتم. جوابشو با یه لبخند گنده دادمو اومدم بیرون و دروبستم.

به محض اینکه برگشتم ماهون رو پشت سرم دیدم. هین بلندی کشیدم و دستامو گذاشتم جلو دهنم.

"برای چی ازت تشکر کرد؟"

"شما به منم شک دارین؟"

"نه ولی توقع نداشتم باهات کنار بیاد."

"خب دیگه هرکسی ترفند خودشو داره."

"خوشم اومد. همینطوری پیش برو."

"حتما"
مرتیکه احمق رو مخ. دلم میخواست یه کلاشینکف بردارم مغزشو سوراخ سوراخ کنم.
یه ادم تا چه حد میتونه شکاک و رومخ و مریض باشه؟

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now