Harry pov:
تو تمام این مدتی که داشت باهام حرف میزد یه بغض بزرگی تو سینه اش بود و اون سعی داشت جلو ترکیدنشو بگیره.
"خب زین، اطرافیانت و اللخصوص لیام کاملا در اشتباه هستن. همونطور که قبلا بهت گفتم تو مریض نیستی. مثالی که برات زدمو یادته؟"
"مثل این میمونه که تو پاستا دوست داری و من دوست ندارم."
"خب؛ پس چرا فک میکنی که یه ادم مریضی؟ ببین زین مشکل اینه که تو خودتو باور نداری. اگه خودتو باور داشته باشی مطمئن باش که دیگه حرفای اطرافیانت دیگه برات مهم نمیشه."
"یعنی میشه؟"
"مطمئن باش"
"من کی از اینجا میرم؟"
"جلسهی اولمون که خوب پیش رفت.اگه جلسات دیگه هم اینطوری پیش بره خیلی زود از اینجا میری"
"خوبه"
" جلسه ی اولمون تموم شده زین. تو ادم خیلی خوب و جالبی هستی. مشکلی چیزی داشتی به خودم بگو."
"میشه....میشه این لباسو از تنم در بیارن؟"
"اره،اره حتما."
"مم...ممنون هری.احساس بهتری دارم."
"وظیفه ی من اینه. خوشحالم که احساس بهتری داری."
از روی صندلی بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. قبل از اینکه درو باز کنم و از اتاق خارج بشم ازش خدافظی کردم. سراغ خانوم تانکرِدی رو از یکی از سرپرستارا گرفتم.
تو اتاقشبود. به سمت اتاقش حرکت کردم.تقه ای به در زدمو وارد شدم.
"خانم تانکردی!"
" سلام دکتر،مشکلی پیش اومده؟"
" شما به همکاراتون گفتین تن اقای مالیک روپوش مخصوص بیماران روانیو بپوشونن؟"
"بله چون...."
با عصبانیت پریدم وسط حرفش:
"شما نباید قبل از این کارتون به من اطلاع میدادین؟درسته شما سرپرستار هستین ولی حق اینو ندارین که جای دکتر تصمیم گیری کنید.اگه من دکترش هستم من باید بگم چی بپوشه، چی بخوره و چی کار بکنه."
"من واقعا معذرت میخوام دکتر. دیگه تکرار نمیشه متاسفم. همین الان بهشون میگم که روپوش معمولی تنشون کنن."
"خوبه. خواهشا دیگه تکرار نشه."
"بله چشم"
تصمیم گیری های سرخود این زن واقعا عصبیم میکنه. داشتم سمت اتاقم حرکت میکردم که صدای اقای ماهون منو به خودش جلب کرد
"استایلز!"
الکس ماهون!نقش رئیس رو برای ما داشت و بیشتر وقتا اون تصمیم گیری میکرد.
"بله دکتر؟"
"درمورد بیمار جدیدت میخواستم باهات حرف بزنم. اول بهم بگو باهاش کنار میایی یانه؟توانایی درمانشو داری؟منطورم اینه که....."
"میفهمم دکتر،بله با مسائل کنار میاد.از پسش برمیام."
"خوبه. ازت میخوام که درمانش کنی بهش بفهمونی گرایشش اشتباه و یک نوع مریضیه."
شماها خودتون از همه مریض ترید. یکی باید امثال شماهارو درمان کنه. اخ که چقدر دلم میخواست بگیرم ماهون رو له کنم.
"استایلز حواست به من هست؟"
"بله،حتما"
"ببینم چیکار میکنی. فعلا"
شرش کم شد بالاخره. ولی من زین رو مریض نمیدونستم.
پس حالا من باید چیکار کنم؟
■●■
اینم یه پارت دیگه=]
سعی میکنم سریع پیش برم از اونجایی که سارا جان توی تلگرام 25 پارت اپ کرده و منم کندم طول میکشه اپدیت تلگرام و واتپد هماهنگ شه.با عشق فراوان♡♡
YOU ARE READING
Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]
Fanfiction[Completed] جایی که من زندگی میکردم گرایش به هم جنس خود یه مریضی بود. من دکتر بودم و باید چنین افرادی رو تغییر میدادم اما من خودم جزو این افرادم . . .