_14_

503 84 9
                                    

Harry pov:

ساعت از 4 گذشته بود و من همچنان درحال جون کندن بودم تا بلکه چند دقیقه بخوابم. اما هرچی تلاش میکردم بی فایده بود.

از تخت بلند شدم و رفتم یه دوش اب سرد بگیرم تا سرحال شم. بعد از اینکه از حموم اومدم یه زنگ به بیمارستان زدم تا حال زین رو بپرسم. گفتن که بیدار شده. تصمیم گرفتم که برم بیمارستان.

بهتر از این بود که تو خونه بشینم و به هیچی فکر کنم
لباسامو پوشیدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم. بعد از حدود 30 دقیقه به بیمارستان رسیدم. داشتم میرفتم سمت اتاق زین که صدای ماهون منو متوقف کرد.

"استایلز!"

به سمتش برگشتمو بدون اینکه چیزی بگم بهش نگاه کردم.

"میدونم هنوز بابت اون روز از دستم ناراحتی و من..... اره من متاسفم. خب حالا میخوای باهام حرف بزنی؟"

"در رابطه با؟"

"مالیک! میدونی که اون با همه فرق میکنه و حساسیت منم روش بیشتره."

"اون مثل همه ی ما یه انسان و بهتره بگم که من کارمو خوب بلدم."

"تو خوب بودن کار تو که شکی نیست. اون قبول کرده که کارش‌ اشتباهه؟"

"تقریبا، اون ادم قانعیه. حالا هم اگه کاری ندارید دارم میرم پیشش."

"خوبه، خیلی خوبه. برو به کارت برس."

بدون هیچ حرف دیگه ای حرکت کردمو رفتم. مرتیکه رو مخ!

در اتاق زین رو باز کردم. رو تخت نشسته بود و به دیوار خیره شده بود. سرشو چرخوند و وقتی‌ منو دید لبخند زد. به سمتش رفتم و بغلش کردم. بغلش‌ رو به همه چی ترجیح میدادم.

" دلم برات تنگ شده بود هری!"

"منم همینطور. از این اتاق که همه چیزش سفیده نفرت دارم. میخوای بریم محوطه؟"

"من که کل روزمو اینجا میگذرونم دیگه حالم از هرچی رنگ سفیده بهم میخوره، بریم"

باهم به سمت محوطه حرکت کردیم و روی صندلی نشستیم. ساعت نزدیکای 6 بود و افتاب داشت طلوع میکرد و یه منظره‌ی فوق‌العاده رو تشکیل داده بود. محوطه خلوت خلوت بود.

"زین، تو نمیخوای خوانوادت رو ببینی؟"

"حرفشم نزن"

"لج نکن زین، اونا خوانوادتن."

"لج نمیکنم، چشم دیدنشون رو ندارم."

"به خاطر من هم نمیخوای ببینیشون؟"

"میشه قسم ندی؟ متنفرم از این کار."

سعی کردم مظلومانه نگاش کنم تا راضی شه. یه ذره تو چشام با حالت عصبی نگاه کرد ولی بلاخره تسلیم شد.

" عاااااا، خیلی خب باشه. همین نگاهات و چشمات باعث شد اینطوری عاشقت شم."

سرمو گذاشتم رو شونه هاش و اونم سرشو به سرم تکیه داد.

"میخوای به خوانوادم بگی که من عاشق دکترم شدم؟"

"تو دیوونه ای. اگه بگم که خودمم تو دردسر میوفتم و از دست میدمت. بهشون میگم که تو فوق العاده‌ای و هر روز داری بهتر از قبل میشی."

" پس یعنی اینکه هرروز بیشتر عاشقم میشی، چون منم اینطوریم."

خیلی خوب بلد بود زبون بریزه و همین حرفاش تا الان منو تسلیم خودش کرده.

"هری من نگرانم؟"

"نگران چی؟"

"تو چجوری میخوای منو از اینجا خلاص کنی؟ همش .... همش میترسم که تو دردسر بیوفتی و من..... من از دستت بدم.
هری، من اینو نمیخوام، من نمیخوام از دستت بدم."

"زین! معلومه که منم نمیخوام از دستت بدم. بعدشم، نگرانی تو بیخوده. من و تو وقتی که همه‌ خوابن از اینجا میریم. صبح وقتی که دیدن نیستی منو تو یه جای دیگه با خیال راحت و با ارامش کامل داریم زندگیمونو میکنیم. حالا میشه نگران نباشی؟"

"چجوری؟ چجوری از اینجا میام بیرون؟ اونا شبا در اتاق رو قفل میکنن."

"اره ولی منی که پزشک توام  کلید اتاقتو دارم و به راحتی از‌ اونجا خلاصت میکنم."

"اینجا که بی‌صاحاب نیس به هرحال مارو میبینن."

دستشو گرفتم فشار دادم.
"من همه چیو درست میکنم، فقط ازت میخوام که نگران هیچی نباشی زین."

"من بهت ایمان دارم هری، پس.... پس دیگه جای نگرانی نیست."

دستشو اندخت دور بازوهامو منو تو بغل خودش جا داد. سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم و خودمو از این دنیا رها کردم.....

■●■

دستتون درد نکنه😂🖤

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora