_5_

687 124 6
                                    

Harry pov:

چشمام و باز کردم.هوا تاریک شده بود.امروز چند شنبه‌اس؟ ساعت چنده؟ من کجام؟ یه چند دیقه ای طول کشید تا بفهمم کیم، کجام و امروز چه روزیه.

همین گنگ بودن بعد از بیدار شدن بود که دوست نداشتم ظهرا و عصرا بخوابم. ساعت 7 بود. لعنتی چرا انقدر زیاد خوابیدم.

تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم تا حالم سر جاش بیاد. در حموم و باز کردم و تا خواستم برم تو حموم صدای گوشیم مانع رفتنم شد. به صفحه ی گوشی نگاه کردم. تانکردی بود:

"بله خانم تانکردی"

"اوو،سلام دکتر راستیتش...."

"لطفا برید سر اصل مطلب!"

"ما به حضور شما نیاز داریم؛ بیمارتون اقای مالیک...."

"چه بلایی سرش اوردین؟"

"نه نه ما فقط میخواییم بهشون ارام بخش تزریق کنیم تا راحت استراحت کنن."

"وای از دست شماها که سرخود کار انجام میدین.خانم محترم مگه من براش دارو تجویز کردم؟ هیچ کاری نکنید تا من خودمو برسونم"

"بله چشم"

تلفنو قطع کردمو پرتش کردم رو تخت. رفتارا و کارای تانکردی و ماهون به طرز شدیدی رو مخم بودن. بعضی وقتا دلم میخواست بزنم تو سرشون تا بمیرن.

لباسامو پوشیدم و حرکت کردم. بعد از حدود 30 مین به بیمارستان رسیدم. تانکردی و دیدم که داشت سمت من میومد. اجازه ی صحبت بهش ندادم و پرسیدم کجاست؟ و اونم با دستش به اتاق شماره17 اشاره کرد.

هرچقدر بیشتر به اتاق نزدیک میشدم صدای های زین برام واضح تر میشد.

"من نیازی به قرص‌ و دارو ندارم، ولم کنین 
از اینجا برید و تنهام بزارید"

قدم هامو به سمت اتاق سریع تر کردم. درو باز کردم و یه پرستار رو  دیدم که سعی داشت با حرفای مزخرفش اون ارام بخشو به زین بزنه. با دیدن من بلند شدو تا خواست کارشو بازخواست کنه با دست اشاره کردم که هیچی نگه. اونم بدون هیچ حرفی اتاقو ترک کرد.

"مگه.... مگه تو بهم نگفتی که من مریض نیستم،پس.... پس چرا اینا میخواستن....."

"زین من متاسفم. باور کن بدون مشورت من این کارارو میکنن. بهت قول میدم که دیگه‌ نزارم اذیتت کنن."

"طوری داری باهام حرف میزنی که من انگار یه بچه کوچولوام!"

"نه، نه بد برداشت نکن. تو دوست منی و من تمامی تلاشمو میکنم تا کمکت کنم."

"صبر کن،صبر کن! تو الان چی گفتی؟ تو من مریضو دوست خودت میدونی؟"

"هی هی تو حق نداری به خودت بگی مریض و اینکه بله من تورو دوست خودم میدونم."

لبخند زد اما نمیدونم چرا لبخندش همراه با بغض بود. دلیلشو نپرسیدم تا خاطراتی که اذیتش میکنه رو به یاد نیاره.

"زین!میخوای باهم حرف بزنیم؟"

"درمورد؟"

" نمیدونم، هرچی،بیا امشب هرچی که تو سینمون گیر کرده و خالی کنیم.هوم؟موافقی؟"

"این عالیه!"

"باشه پس صبر کن من یه لحظه برم ساعت کاریمو بنویسم برمیگردم."

دستمو گذاشتم رو شونشو بلند شدم. خوشحالم  از اینکه زین ارتباطش با من خوبه و قراره امشب از هرچیزی بامن حرف بزنه. تمام تلاشمو میکنم تا اونو از این زندان خراب شده ازاد کنم.

■●■

گویا مشکلی توی چپترا بوده که مجبور شدم پاک کنم و از اول پابلیش کنم پس کامنت و ووت برای چپترهای قبلی و این چپتر رو فراموش نکنین*-*

از این لوس‌بازی های هپی ولن و این حرفا😂🖤

با عشق فراوان♡♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now