_36_

338 75 16
                                    

Zayn pov:

بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم باهم رفتیم بیرون و کلی چرخیدیم.
هری تا ظهر جاهای دیدنی و قشنگ منچسترو بهم نشون داد. تو کل مسیر دست تو دست هم راه رفتیم و خندیدیم.
بعضی وقتا هم همونطور که راه میرفتیم دستمو مینداختم دور شونشو تو بغل خودم جا میکردمش.

نگاه هایی که رومون بود؛ نمیدونم چطور توصیفش کنم نه خوب بود و نه بد. انگاری که انرژی داشتن و بهم منتقل میکردن. خیلیا با لبخند و خیلیا با تعجب نگاهمون میکردن ولی این نگاها خیلی بهتر از نگاه های خانواده و اطرافیانم بعد از فهمیدن ماجرای منو لیام بود.

با یاد اوری اون لحظات، خاطرات ، نگاه ها ، رفتار ها و عکس العمل خانوادم کلا بهم ریختم. سعی کردم ظاهرم چیزیو نشون نده اما خب...موفق نشدمو هری مچمو گرفت.

"خوب به نظر نمیایی زین. چیزی شده؟"

"نه... میدونی فقط یکم یاد گذشته و اون..."

"زین! هی... ببین الان منو تو کنار همیم و... و هیچکسی نیست که بخواد مارو از هم جدا کنه. دلیل اینکه به یاد گذشته افتادی چیه؟"

"حق با توعه هری.
من الان فقط دارم لحظات خوبی که در کنار تو دارمو با خاطرات گذشته ای که یه ذره هم دیگه ارزش ندارن حروم میکنم و...
من الان خوشبخت ترینم هری اینو میدونستی؟"

هری یه لبخندی که از روی خجالت بود زدو سریع سرشو انداخت پایین. اون یه موجود کیوت و دوس داشتنی خجالتی بود.

ساعت ها راه رفتیم، خندیدیم و خوش گذروندیم،
بعد از اون رفتیم ناهار، بعد سینما  و در اخر شهر بازی.
هری درست مثل یه بچه ای بود که داره با ذوق با بهترین فرد زندگیش خوش میگذرونه و از دنیای اطرافش قافله....

...........

ساعت نزدیکای 11 بود و من حسابی خسته شده بودم، ولی هری همچنان پر انرژی و سرحال بود.

"هری التماست میکنم بریم دیگه من واقعا خسته شدم."

"زین! زود خسته شدی."

"نه بیب اشتباه میکنی این تویی که خیلی جون داری و سرحالی."

"به هر حال. اگه واقعا خسته ای بریم."

"وای اره بریم بریم."

به سمت ماشین حرکت کردیم و هری به اصرار پشت فرمون نشست و ماشینو به حرکت دراورد.
جاده خلوت بود و تو تاریکی غرق شده بود،
هری هم از موقعیت سو استفاده کرد و با تند ترین سرعت حرکت میکرد‌.

من خودم عاشق هیجان و سرعت بودم ولی هری یکم زیادی خطرناک شده بود.

"هری، یکم اروم تر برو خطر ناکه."

"کامان زین! جاده به این خلوتی چه خطری داره؟"

"ولی...."

"زین نگران نباش ببین هیشکی نیست."

"خیلی خب خیلی خب!
جلوتو نگاه کن به من نگاه نکن میزنی جفتمونو به کشتن میدی."

هری بلند خندید و به جلوش نگاه کرد.
نزدیک پیچ که شدیم سرعتشو کم نکرد.
وقتی که پیچیدیم یه کامیون نزدیکمون شد.
هری هم ماشینو به سمت دیگه ای حرکت داد و

اخرین چیزی که یادمه همین بود....


.....................

صدای اطرافم برام گنگ بود.
سرم درد میکرد و بدنم کوفته شده بود.
چشمامو باز کردم و خودمو توی اتاق بیمارستان دیدم.

سریع از جام بلند شدمو به اطرافم نگاه کردم. سعی کردم فکر کنم که اخرین بار کجا بودم و چه اتفاقی افتاد.
من بودمو هری و...
و یه کامیون.
هری!

"هری !"
با صدای بلندی اسمشو صدا زدم. چندتا پرستار اومدن تو اتاق و بعد یه مرد با یه روپوش سفید که احتمالا دکتر بود اومدن سمتم.

"اروم باشید اقا. شما بیمارستان هستید و.."

"خودم میدونم اینجا کجاست. هری.. اون... اون کجاست. میخوام ببینمش."

"اقا لطفا اروم باشید. شما الان چند وقته که همینطوری بیهوش هستید و دستتون شکسته."

"چند وقت یعنی چی؟!"

"3 روز!"

"باشه باشه. هری، میخوام ببینمش."

"اگه اون اقایی رو میگید که همراهتون بود اون...."

"فقط میخوام ببینمش."

"ولی...."

"خواهش میکنم."

به کمک چند تا پرستار از جام بلند شدم و از اون اتاق خارج شدم و منو به یه اتاق دیگه ای که انگار هری اونجا بود هدایت کردن.

وارد اتاق که شدیم هریو دیدم که خیلی سرد و بی روح روی تخت نشسته و همونطور که به یه جا خیره شده بود غذای مزخرف بیمارستانو میخورد.
سریع رفتم کنارش نشستنو دستامو تو دستاش قفل کردم.

"اوه خدای من هری! حالت خوبه. صدمه که خیلی ندیدی؟"

هری خیلی سردو بی روح بهم نگاه کرد.

"تو کی هستی؟"

"یعنی چی هری؟ منم زین؟ منو یادت نیست؟ تو دکتر من بودی و من...من ..... 
اینجا چه‌خبره؟"

"شما صبر نکردید که من حرفمو تموم کنم.
ضربه ای که به سرشون خورد باعث شده که حافظشونو از دست بدن."

با شنیدن این کلمه دنیا دور سرم چرخید.
صدای اطرافمو نمیشنیدم و فقط جمله "حافظشو از دست داده" تو سرم اکو میشد.....


■●■

فکر کردین سارا میذاره اینا رنگ ارامش ببینن؟؟
نخیر، البته این ایده من بود مخاطب فحشاتون منم😂🖤
اگه خدا بخواد تا اخر این هفته هرروز اپدیت داریم
دستتون دردنکنه♡

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now