_22_

359 80 19
                                    

Harry pove:

حرفای نایل منو لال کرده بودو تنها کاری که تونستم بکنم اینه که بغلش کنم.

"ازت واقعا ممنونم نایل."

"اینا همش وظیفه‌اس برو"

"اوی اوی، پس من چی؟!"

"با اینکه رو مخم هستی ولی خب، از توهم ممنونم لو"

من واقعا خوشحال بودم که نایل و لویی‌ تو زندگیم بودن و انقدر کمکم میکردن.

"خب هری، میخوای با مامانت صحبت کنی؟"

"با اینکه از عکس العملش فوق العاده میترسم ولی خب‌.... اره من امادم."

"یه طوری میگه من امادم انگار میخاد بره جنگ"

"لویی!"

"دروغ میگم بگو دروغ میگی"

"بیخیال بابا."
تلفنم رو برداشتم و شماره‌ی مامانو گرفتم.

"خواب که نیست؟"

"نه فک نکنم... الو مامان."

"هری! پسرم. خوبی؟"

"ممنون مامان، توچی؟ توخوبی؟"

درحالی که داشتم با مامان حرف میزدم لویی هی بهم مشت میزد و میگفت
"بزار رو بلندگو، بزار رو بلندگو."

با دست پسش زدم و تلفن رو روی بلندگو گذاشتم.

"خدارو شکر که خوبی. چیکارا میکنی؟ نمیخوای بیایی اینجا ببینیمت؟ چرا انقدر فراری شدی؟"

"مامان سرم خیلی خیلی شلوغه و خب زنگ زدم که بگم به‌زودی میام اونجا و...."

مامان پرید وسط‌ حرفم و با لحنی که ذوق و شوق ازش میبارید گفت:

"وای خدای من. کی؟ کی میایی‌ هری؟ همبن امشب حرکت کن و ....."

"مامان، یه دقیقه گوش کن. کمتر از یه ماه دیگه من اونجام و خب .... عا میخوام بگم که...."

"چی شده هری؟!"

مشت محکمی از طرف لویی به بازوم خورد.

"حرفتو بزن دیگه احمق، مامانت رو جون به لب کردی."

"عااا....مامان میخواستم درمورد یه چیزی.....یعنی....یعنی خودم......"

"چی شده هری؟ چه اتفاقی برات افتاده؟"

"نه مامان گوش کن من سالمم من...."

نایل تلفن رو از دستم کشید و از رو بلندگو برداشت. از اونور هم لویی مانعم شد تا نرم طرف نایل و تلفن رو بگیرم. نایل رفت توی اتاق و من هیچی نفهمیدم.

"گمشو اونور لویی، الان گند میزنین به همه چی."

"عاااا، یه دقیقه بتمرگ. تو خودت انقد مِنو مِن کردی که نزدیک بود مامانتو سکته بدی روانی. نترس نایل خوب بلده چیکار کنه."

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora