_23_

362 73 17
                                    

Harry pov:

استرس بدی داشتم، دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
نکنه ماهون کاری کرده؟ تریشیا؟ خودش؟
وای خدایا کمک کن

هوا بارونی بوددو سرعتم زیاد؛ اما من مجبور بودم. من باید هرچی سریع تر به اون خراب شده میرسیدم.
فقط امید داشتم که بلایی سرش نیومده باشه. افکار و خیالات وحشتناکی که به ذهنم هجوم میاوردن واقعا وحشتناک بود و استرس و ترس منو هرلحظه بیشتر میکرد.

بالاخره رسیدم. ماشین رو یه گوشه گذاشتم و به سمت بیمارستان دویدم.
از پله های اضطراری‌ بالا رفتم  به طبقه ی مورد نظرم رسیدم. نفسم بند اومده بود.
هرچقدر بیشتر نزدیک اتاقش میشدم صدای فریاداش واضح تر و بلند تر میشد. وقتی که رسیدم کلی پرستارو دیدم که جلو در اتاق جمع شدن. سعی کردم کنار بزنمشون و وارد اتاق شم.

"ولم کنین لعنتیا مگه بهتون نمیگم گمشین بیرون."

این فریادای زین بود که داشت ذره ذره ی وجودمو میگرفت. دستای یکی بازومو گرفت.

"دکتر یه لحظه."

"ولم کن کوپر."

کوپر رو پس زدم و به‌زور وارد اتاق شدم. زین رو درحالی دیدم که دوتا پرستار سعی داشتن اونو به تختش ببندن. تاجایی که تونستم داد زدم.

"معلومه چه غلطی دارین میکنین. ولش کنین."

"نمیشه دکتر کنترلشو از دست داده."

"حالا کارت به جایی رسیده که رو حرف من حرف میزنی؟ ولش کن!"

رفتم سمتشونو سعی کردم از تخت زین دورشون کنم. دو تا پرستاری که بالا سرش بودن از تخت دور شدن. دستای زینو از تخت باز کردم و روبه کسایی که دم در بودن و داشتن بهم نگام میکردن باصدای بلند گفتم:

"تو این خراب شده چه خبره؟ سرخود شدین؟ از کی تاحالا جای پزشک تصمیم میگیرن؟ هان؟"

یکی  از پرستارایی که سعی داشت زینو به تختش ببنده اومد جلو حرف زد:

"ما سعی داشتیم بهشون ارام بخش تزریق کنیم ولی یهو کنترلشونو از دست دادنو ماهم....."

"شماها غلط کردین. با اجازه ی کی داشتین بهش ارام بخش تزریق میکردین؟"

از بین اون جمعیت ماهون سر رسید و حرف زد.
"من بهشون گفته بودم."

تعجب نکردم. میدونیستم کار خودشه.
"اووو، باید میدونستم که کار شماست. به چه حقی؟ مگه من دکترش نیستم؟ چرا جای من تصمیم میگیرین؟"

"صداتو برای من بلند نکن استایلز! من هرکاری بخوام با بیمارای اینجا انجام میدم. اینجا بیمارستانِ منه. امیدوارم اینو متوجه شده باشی."

حرفاش به قدری حرص درار بود که دلم میخواست برم خِرخِره ماهونو بجوام. به میزی و صندلی‌ای که تو اتاق بود لگد زدم.

"فک کردی چون اینجا بیمارستانه خودته هرکاری میتونی بکنی؟ اون فقط نیاز به حرف زدن و مشاوره داره نه ارامبخش و نه هیچ داروی دیگه ای.کاش اینو بفهمین."

"من کاریو انجام دادم که خانم مالیک گفته بود."

"مادرش اگه خیلی ادعا پزشکی داره غلط کرد پسرشو از همون اول اورد اینجا. اگه من دکترشم پس منم میگم که اون نیاز به ارامبخش نداره. امیدوارم حرفام براتون مفهومی داشته باشه."

"اره استایلز. اون بیمار توعه و ما حق دخالت نداریم. شب خوش."

ارامش و حرفای گنگ ماهون منو عصبی تر از قبل میکرد.
"همتون برید بیرون."

"ولی دکتر...."

"مگه من نمیگم برید بیرون و نبینمتون؟ گمشید."

همشون از اتاق خارج شدن و محکم درو بستم.
رو زمین نشستم و سرم رو بین دستام گذاشتم.
پرسنل اینجا،ادماش،دکتراش، همه و همه روانی ترین ادمای دنیا بودن. تقه ای به در خوردو در باز شد.

"دکتر."
کوپر با ی لیوان اب اومد تو اتاقو درو بست.

"کوپر مگه من نگفتم کسی تو این اتاق نیاد؟"

"شرمنده دکتر ولی باید باهاتون حرف بزنم."

یه نگاه به زین کردم.
ساکت یه گوشه نشسته بودو با تعجب داشت نگام میکرد.

"چی میگی کوپر؟"
کوپر نزدیکم شد و طوری که زین صداشو نشنوه درگوشم صحبت کرد

"راستش دکتر بعد از اینکه شما رفتین........"

حرفای کوپر باعث شد دیواره امیدم خراب شه و تمامی امیدمو از دست بدم

■●■

کوپر چه به استایلز گفت؟
هدف ماهون از این‌کارها چیست؟
تریشیا چه به ماهون گفته؟
جواب های خود را در پارت‌های بعدی که قرار نیست حالاحالاها اپ شود بگیرید
دستتون دردنکنه و خدانگهدار💛💚

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora