_7_

651 109 3
                                    

Harry Pov:

بعد از اینکه با زین حرف زدم سراغ بیمارای‌ دیگه‌ام رفتم. ادمایی که اینجان مریض نیستن، نیازی به بستری شدن و تجویز داروی های الکی ندارن. اونا فقط یکیو میخوان که باورشون کنه،باهاشون حرف بزنه تا خودشونو باور کنن.

دکترایی که این افرادو بستری میکنن خودشون از همه مریض ترن. مریضن چون همش به این علاقه دارن که ادمای سالم رو الکی الکی بستری کنن هی دارو تجویز کنن.

نفر اخری‌ که رفتم سراغش زین بود. یه گوشه نشسته بود و به یه نقطه ی نامعلومی خیره شده بود. باخودم فک کردم شاید باز به صحبت نیاز داره. تصمیم گرفتم که ببرمش تو محوطه بلکه هم حالو هواش عوض شه هم از این فضای لعنتی دور شه.

"فک کنم باز به صحبت نیاز داری زین. میخوای بریم تو محوطه یکم حرف بزنیم،شاید حال و هوات هم عوض شد."

حالت چهرش عوض شد.سرشو تکون دادو از جاش بلند شد. باهم به سمت محوطه حرکت کردیم.

محوطه تقریبا خلوت بود. پرستارای دیگه بعضی از بیمارها رو اورده بودن تو محوطه. با زین به طرف یه نیمکت خالی حرکت کردیم و اونجا نشستیم.

"من هنوز احساس میکنم یه چیزی توی سینت سنگینی میکنه زین.میخوای درموردش باهام حرف بزنی؟"

"خیلی چیزا هنوز منو اذیت میکنه،اینکه من تغییر نمیکنم پس امکان داره برا همیشه اینجا بمونم."

"هی هی اصلا این حرفو نزن.من بهت قول میدم بدون اینکه تغییر کنی از اینجا بری.این یه مشکلت بود،بقیش چین؟"

یه چند ثانیه تو چشام خیره شد. اولین بار بود که به چشماش خیره میشدم. اون....اون چشمای فوق العاده ای داره با مژه های بلند.
بعد از نگاه کردن به چشمام به یه نقطه ی نامعلومی خیره شد. احساس کردم که دوست نداره درموردش باهام حرف بزنه.

"خب اگه نمیخوای درموردش باهام حرف بزنی ایرادی نداره، من فقط میخوام که ازرده نباشی زین."

"من خوبم، من.... . هری بنظرت خانوادم منو دوباره میپذیرن؟"

"منظورت چیه؟ صدالبته، چرا باید تورو از خودشون برونن. تو پسرشونی.چرا همچین فکری میکنی؟"

"اگه اونا منو دوست داشتن هیچوقت نمیفرستادنم تو این خراب شده."

دل پُری از خانوادش داشت. ولی من باید این کینه رو نابود میکردم.

"زین این حرفو نزن. بهت گفتم ادما نمیتونن خیلی‌چیزارو درک کنن، مثل خوانواده ی تو. تو الان باید خودتو قوی کنی چون اونا قراره بیان ملاقاتت."

کاش هیچوقت این حرفو نمیزدم. به قدری عصبانی شد که رگای پیشونیش باد کرده بود.

"هیچوقت، هیچوقت نمیخوام دیگه ببینمشون. اگه بیان اینجا هم حاضر  نیستم حتی نگاشون کنم.توام بهشون بگو بیخودی نیان اینجا.صبر کن.تو... تو بهشون گفتی که بیان؟اره؟"

"باشه زین اروم باش اصلا میگم که نیان. من باهاشون درتماس نیستم ولی به هرحال خوانوادتن نگرانت میشن،دلشون برات تنگ میشه و خودشون میان ملاقاتت."

"اونا هیچوقت نمیان.منتطرشون نباش."

"باشه باشه،پس الان اروم باش."

نفس صدا داری کشید.

"بعضی وقتا خواب میبینم که از اینجا فرار کردمو رفتم،رفتم یه جایی که هیشکی منو نمیشناسه و مث بقیه ی افراد باهام برخورد میکنن. ولی متاسفانه همش یه افسانس."

"افسانه ای که به حقیقت تبدیل میشه."

گنگ نگام کردم.

"من....منظورت چیه هری؟"

" من بهت قول دادم که بدون اینکه تغییر کنی از اینجا خلاصت کنم. و مطمئن باش که به قولم عمل میکنم."

"این کارت باعث‌دردسرت که نمیشه؟هن؟"

"نمیدونم،ولی بهت قول میدم که از اینجا بری بیرون."

به یه نقطه ی نامعلونی خیره شده بودم و به کاری که‌میخواستم انجام بدم فکر میکردم. و این داغی دستای زین بود که منو از فکرو خیال اورد بیرون.

نگاش کردم. اون داش با یه لبخند خاصی‌نگام میکردو واقعا کیوت شده بود. دستاشو فشردمو این سکوت بود که بین ما برقرار بود......‌

■●■

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Where stories live. Discover now