_32_

333 73 8
                                    

Maggie pov:

به اخرین مریضم سر زدم؛ وقتی از حال همشون باخبر شدم خیال راحت شد.
تو اتاق رفتم تا یکم استراحت کنم. به ساعت مچیم نگاه کردم. 6!
چه روز کسل کننده و مزخرفی بود امروز، به بدبختیام و بد شانسیام فکر کردم و تمام وجودم ازرره شد.

مادری‌ که برام مادری نکرد و فقط‌دبه فکر پسرش‌ بود.
برادی که‌وانگار دشمن خونی بود.
اما مقصر نبودم که من از زن اول بابام بودم.
این موضوع تمام کودکی و نوجوونی منو از بین برد. بعد از مرگ بابا مگان منو زیر بالو پر خودش گرفت. با اینکه از پدر یکی بودیم اما اون خیلی دوسم داشت و منم خیلی دوسش داشتم.

و اینم از الان که عاشق‌ یکی شدم اما‌‌ اون عاشق یکی دیگه‌اس و.... و الان من دارم اونارو بهم میرسونم. من از این بابت خیلی خوشحالم، چون هری به عشقش میرسه و زندگی شیرینی تشکیل میده و اصلا مهم نیست که دیگه کنار من نیست.

مرگ، فاصله، قهر، رفتن و هرچیزی که باعث جدایی میشه قانونای مزخرف زندگی هستن و ما چاره ای جز قبول کردنش نداریم.

تو همین فکرا بودم که در یهو وا شدو کوپر اومد تو.
"هی مگی‌ چطوری؟"

"ویلیام کوپر معلومه از صبح کجا رفتی؟"

"ببین اول رفتم همه چیز رو به دکتر گفتم و اون الان اماده‌ی اماده‌اس بعدشم رفتم پی خوشگذرونی خودم. اتفاقی که نیوفتاد؟"

"نه اتفاقی نیوفتاد ولی لااقل خبر میدادی بعد میرفتی. منظورت از اینکه اون کاملا امادس چیه؟"

:یعنی اینکه الان داره حاظر میشه بعد منتظر ما میشه که بهش زنگ بزنیم بعد زین رو تحویل میگیره و بای بای نیویورک."

"یعنی چی بای بای نیویورک؟"

"توقع نداری که بعد از فرار زین همینجا بمونه؟ فک کنم میره انگلیس."

حرف کوپر مثل یه سطل‌اب یخی بود که ریختن روم. من حاظر شدم از هری فاصله بگیرم ولی.... ولی نه اینکه اون بخواد بره یه کشور دیگه.
بغض بدی به جونم افتاد و داشت خفم میکرد. به زمین خیره شده بودم، چشمام پر از اشک شدو من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که جلوی ریزششون رو بگیرم.

"هی مگی‌گوشت با منه؟
بدون اینکه سرمو بیارم بالا جوابشو دادم

"اره، شب که ماهون رفت بهش تحویلش میدم."

"باشه باشه."

کوپر اینو گفت و بدون اینکه چیز دیگه بگه‌از اتاق رفت بیرون. دیگه کنترل اشکام دست خودم نبودو اونا بی وقفه میریختن.

............

نمیدونم چقدر گذشت وقتی که خودمو خالی کردم، بلند شدم و رفتم پیش زین تا همه چیز رو بهش بگم.
رو زمین نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود. منم همونجا پشت در نشستم. وقتی که متوجه من شد سرشو اورد بالا و نگام کرد.

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora