_17_

397 79 3
                                    

Harry pov:

اشکایی که از چشمای زین پایین میومد ذره ذره‌ی وجودم رو می‌گرفت.

"زین، اروم باش. میشه بهم بگی خانوادت چی گفتن؟"

"نه!‌ نگو خانواده. اونا خانواده ی من نیستن."

"باشه باشه. فقط‌ بهم بگو چی گفتن؟!"

"ازشون متنفرم. منو به‌ زور اوردن تو این خراب شده، حالا هم که بعد مدت ها اومدن منو ببینن میزنن تو سرم. بهم گفتن تو مریضی، ابروی خانواده به خاطر تو رفت و ح...."

نذاشتم ادامه بده تا دوباره اون حرفای مزخرف یادش بیوفته انگشت اشارمو رو لبش گذاشتم تا دیگه هیچی نگه.

"هیششش، هیچی نگو؛ هیچی. مهم نیست باشه؟
من قسم میخورم که تو و من، هردومون از اینجا میریم. بعدش بدون اینکه کسی از ما خبر داشته باشه میریم یه گوشه از دنیا زندگی میکنیم. بدون هیچ مزاحمی، باشه؟"

با پشت دست اشکاش رو پاک کرد.
"حرفات به قدی پر انرژین که.‌‌‌...که به من انرژی میده و منو امیدوار میکنه و من....مم خوشحالم که تورو دارم."

دوباره بغلش کردم.

................
ساعت از 9 گذشته بود و حالا این سکوت بود  که به بیمارستان فرمانروایی میکرد.
زین خوابیده بود. یه چند دقیقه بالا سرش موندم تا خوابش عمیق بشه. وقتی خیالم ازش راحت شد بلند شدم و از بیمارستان خارج شدم.
تو راه خونه به اتفاقاتی که در پیش رو دارم فکر کردم. خطر، دردسر، بی ابرویی، استرس و عشق..... .

این عشق بود که به من انرژی میداد و منو هرروز قوی تر و امیدوار تر از دیروز میکرد. صدای گوشیم منو هوشیار کرد.

"الو؟"

"مگه تو قرار نبود به ما خبر بدی مرتیکه؟"

"به جان تو اصلا یادم نبود بهت خبر بدم لویی."

"غلط کردی خب، کجایی؟"

"نزدیک خونم."

"دور بزن، دوربزن راهتو کج کن بیا اینجا."

"اولا من نمیدونم اونجا کجاست دوما، من خیلی خستم میخوام برم خونه."

"منظورم از اینجا خونمه بعدشم غلط کردی که حال نداری من دارم از فوضولی میمیرم."

"برام مهم نیس من خیلی خسته‌ام فقط میخوام برم خونه."

"باشه پس من راه میوفتم میام اونجا."

"چی؟ اوه نه من میخوام بخوابم. قول میدم فردا قبل از اینکه برم بیمارستان به شماها سر بزنم و همه چیو براتون تعریف کنم."

"باشه ولی بدون یادم میمونه که منو پیچوندی."

"باشه باشه."

"پس، شب بخیر."

گوشی رو با گفتن یه شب بخیر قطع کردم. ماشینو جلوی خونه پارک کردمو رفتم تو خونه.
کیف و وسایلم و روی میز و خودمو هم روی مبل پرت کردم. با پشت دستام چشمامو مالیدم و بستمشون.
صدای دینگ گوشیم باعث شد چشمامو باز کنم. یه پیام از طرف مگی‌‌.

Maggie "میدونم خسته ای و حوصلمو نداری ولی باید باهات حرف بزنم"

Harry "من خونم میتونی بیایی اینجا؟"

Maggie "مطمئنی حوصلم رو داری و خسته نیستی؟"

Harry"نه، میشه اینطوری حرف نزنی؟ پاشو بیا منتظرم."

Maggie"باشه. 10 مین دیگه اونجام"

گوشیو گذاشتم رو دسته ی مبل و چشمامو بستم.
صدای زنگ خونه باعث شد چشمامو باز کنم. به سمت در رفتم و درو بازا کردم.

" سلام مگی بیا تو."

"نه، نه یعنی نه مرسی."

"خب بیا تو قشنگ حرف بزنیم."

"نه هری زیاد طولش نمیدم. آااممم خب ببین من.....من بابت اون شب متاسفم."

" چند بار اینو میگی؟ متاسف نباش."

"نه تو منظور منو نفهمیدی، تاسف من بابت اون حرفم بود و خب میدونم که اشتباه کردم، نباید اون حرف و میزدم ولی من مست بودم و نمیفهمیدم چی میگم بازم ببخشید. خدافظ."

" هی مگی صبر کن."

اما اون اهمیتی نداد و رفت. تو این بدبختیای خودم همینو کم داشتم.
رو تختم دراز کشیدم. من باید هرچه زودتر با زین از اینجا برم. هرروز که میگذره اتفاقات بدی پیش روم قرار میگیره.

چی شد که این اتفاقا همه و همه باهم اومدن سراغم؟ چرا از زمانی که قبول کردم من عاشق زینم دنیا و ادما برام عوض شدن؟ چشمام رو بستم و به امید اینکه فردا دوباره زین رو میبینم خوابیدم.....

■●■
یعنی از من تاخیر کن‌تر پیدا نمیکنین خلاصه شرمنده امیدوارم تا اینجای امتحاناتونو خوب داده باشین و از این به بعد هم موفق باشین
دستتون دردنکنه😂💛💚

Listen To My Heartbeat<By:Sarah.Styles[Z.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora