•°• p11 •°•

18.4K 3.2K 1.2K
                                    

بعد از نفس عمیقی که که کشید در زد و با شنیدنِ "بیا تو" وارد شد. تو دلش انواع دعاهایی که بلد بود رو می‌خوند تا تهیونگ اتفاقات اون روز رو یادش رفته باشه و پاچش رو نگیره.

وقتی در رو بست نگاه تهیونگ که معمولی هم بود بالا اومد و روی صورتش نشست. جونگکوک نفس عمیقی به خاطر اینکه پسربزرگ‌تر هنوز عصبی نبود کشید و نزدیک تر رفت که صدای بم تهیونگ فضای اتاق رو پر کرد:

"می‌خواستم بگم بیای اتاقم که خودت اومدی."

جونگکوک نزدیک به میز متوقف شد و با شنیدن این حرف، هیجان خاصی کل بدنش رو گرفت. نکنه می‌خواست اجازه بده که بره هاوایی؟

دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با ذوق گفت:

"چطور؟"

"به دوستت پارک جیمین بگو اگه مایل به کار کردن تو این شرکته می‌تونه سه روزِ دیگه بیاد و قرارداد امضا کنه."

جونگکوک با شنیدن این حرف برای لحظه‌ای خوشحالی وجودشو پر کرد اما با دوباره به یاد آوردن هاوایی بادش خوابید. دقیقا چرا انتظار داشت کیم فاکینگ تهیونگ به خواسته‌هاش اهمیت بده؟

"باشه بهش میگم."

تهیونگ هم سرش رو تکون داد و با گرفتن خودکارش توی دست‌هاش دوباره مشغول کارش شد.

"حالا کار خودتو بگو و زودتر برو."

جونگکوک برای تهیونگ که سرش پایین بود با کج کردن لب‌هاش ادا در آورد اما سعی کرد با ملیح ترین لحن حرف بزنه:

"می‌دونی که قراره یه تیم از شرکت برن هاوایی!"

پسر بزرگ‌تر بدون اینکه سرش رو بلند کنه برگه زیر دستش رو عوض کرد و مشغول نوشتن چیزی شد.

"خب؟"

"خب..توام باید باشی دیگه درسته؟"

تهیونگ بالاخره نگاهش رو از برگه هاش گرفت و با نگاه پرتمسخری به چشم‌های منتظر جونگکوک زل زد.

"فکر می‌کردم نایون همه چیو بهت گفته!!"

جونگکوک لعنتی به اون دیوار شیشه ای فرستاد‌‌. لبخند ملایمش رو تحویل پسر بزرگ‌تر داد و با انگشت‌های دستش بازی کرد. دوست داشت اون چشم‌های پرتمسخر رو کور کنه!!

"یه چیزایی گفته..چرا نمی‌خوای بری؟"

"یونگی رو جای خودم برای نظارت روی کارا میفرستم، نیازی به رفتن خودم نیست!"

جونگکوک به میز نزدیک شد و تقریبا چسبیده بهش ایستاد. با لحنی که سعی می‌کرد متقاعد کننده باشه شروع به صحبت کرد:

"آخه اینجوری که نمیشه!! تو رئیس شرکتی همه بیشتر ازت حساب می‌برن و سعی میکنن کارا رو درست تر انجام بدن. اگه بری و رو کارا نظارت داشته باشی همه چی بهتر در میاد و یه وقتی مشکلی هم پیش نمیاد، اینطور نیست؟؟"

He Is My Boyfriend ❢ VkookKde žijí příběhy. Začni objevovat