چند خط اولی که خونده بود رو خط زد و با نوشتن اصلاحیه اون رو کنار گذاشت. هوفی کشید و با چرخوندن سرش، از پشت شیشه به تهیونگ نگاه کرد که با اخم ریز صورتش، همینطور که با دست چپش قهوه میخورد خودکار رو توی دست راستش آروم میچرخوند و روی چیزی توی تبلتش تمرکز کرده بود، مشخص بود هنوز سر درد داره!
لب هاش رو روی هم فشار داد، اینطوری دیدنش رو اصلا دوست نداشت!
خواست از جاش بلند شه که با لب زدن تهیونگ متوجه شد در به صدا در اومده و چند لحظه بعد نایون جلوی میز رئیسش ایستاده بود. شاید اشتباه میکرد اما..نایون استرس داشت..؟
تهیونگ حتی سرش رو بالا نیاورد به دختر روبهروش نگاه کنه اما نایون خودش شروع به حرف زدن کرد و بعد از چند ثانیه تهیونگ یک دفعه سرش رو بالا آورد و شوکه بهش نگاه کرد. بعد از جاش بلند شد و با گذاشتن دستهاش روی میز کمی به طرف نایون مایل شد و چیزی بهش گفت که نایون با سر تایید کرد.
تهیونگ همچنان شوکه بود و جونگکوک از کنجکاوی ایستاد، چی میتونست انقدر متعجبش کنه؟ علاوه بر شوکه بودنش، نوعی هیجان خاصی ازش حس میکرد که نمیدونست چرا اما کمی براش استرس زا بود.
خواست از اتاق خودش بیرون بره و با رفتن به اتاق رئیسش ازشون بپرسه چه خبر شده که با برگشتن نگاه نایون و تهیونگ به سمت در متوجه شد یه نفر در زده و متوقف شد.
تهیونگ تند تند از پشت میزش بیرون اومد و اجازه ورود داد، چند لحظه بعد جونگکوک شاهد لبخند نایون و خیره موندن نگاه بهت زده رئیسش بود تا اینکه با دیدن دختری که حالا توی دیدش قرار گرفته بود چشمهاش گرد شد.
دخترِ ریز نقش، چند لحظه آروم آروم همینطور که به تهیونگ نگاه میکرد قدم برداشت و بعد با گاز گرفتن لبش و چکیدن قطره اشکی از چشمش، قدم هاش رو تند تر کرد تا اینکه به تهیونگ رسید و با رسیدن بهش محکم بغلش کرد.
با این کارش، خون توی رگ های جونگکوک خشک شد اما این بدترینش نبود، وقتی تهیونگ شونه های دختر رو گرفت و با کمی فاصله دادن از خودش با لبخند و دلتنگی عمیقی بهش نگاه کرد، حس کرد نمیتونه نفس بکشه.
دستش رو به لبه ی میز گرفت و به چشمهای تهیونگ خیره موند، اون به مین هی هم لبخند میزد اما نگاهش همیشه بهش سرد بود ولی به این دختر..نگاهش بیش از اندازه گرم بود!
توی یه تصمیم آنی صندلی رو کنار زد و با قدم های بلندی به سمت در رفت. باید میرفت و میفهمید قضیه از چه قراره!
با چند بار نفس عمیق کشیدن تقه ای به در زد اما منتظر نموند تا تهیونگ اجازه ورود بده، حتی اگه همیشه هم منتظر اجازه ورود میموند الان نمیتونست. وارد شد و با افتادن نگاهش به اون سه نفر تعجب ساختگی ای از خودش نشون داد و گفت:
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...