بعضی وقتا آدمها چیزایی رو از کسی میشنون که یا به گوش های خودشون شک میکنن یا به حال طرف مقابل. بعضی وقتا هم مطمئن هستن که درست شنیدن اما هضمش انقدر براشون مشکله که واکنششون فرقی با مورد اول نداره.
اون لحظه ی جونگکوک همه این وضعیت ها رو با هم داشت. نه میتونست به گوش های خودش اطمینان کنه، نه میتونست چیزی که شنیده رو هضم کنه و ته ذهنش فکر میکرد نکنه مستی مغز تهیونگ رو زیر و رو کرده؟!
به هر حال هر چی که بود، نمیتونست حرف بزنه و دهنش عین ماهی باز و بسته میشد. تهیونگ چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد آروم سرش رو پایین آورد و با گذاشتن روی قفسه سینه ی جونگکوک، روش دراز کشید و زمزمه کرد:
"تو این شرایط واقعا خوشحالم که هستی!"
جونگکوک چند لحظه توی اون حالت موند و بعد با کمی عقب کشیدن خودش روی تخت، کمی به تاج تخت تکیه داد و به سر تهیونگ روی قفسه سینه خودش نگاه کرد. واضح بود که هنوز به خاطر پدر و مادرش کلافه بود و حتی غیر مستقیم این رو بیان هم کرده بود!
دستش رو جلو برد و با فرو کردن توی موهای طلاییش، به لغزش تار موهاش بین انگشتهاش خیره شد. انگشتهاش رو روشون کشید و گفت:
"خیلی ناراحتی؟"
"نمیدونم، شاید..!"
تهیونگ با شک گفت و جونگکوک برای صدای ضعیفش آهی کشید، انگار فقط موقع مستی به راحتی احساساتش رو بروز میداد! موهاش رو تا پشت گوشش کشید و با کف دستش آروم ضربه ای به گونهاش زد.
"امروز روز خوبیه تو باید خوشحال باشی! دو نفر به دنیا اومدن که به وجودت آوردن تا سعادت آشنا شدن با منو داشته باشی، فکر کردی چند نفر تو دنیان که همچین شانس خوبی نصیبشون میشه تهیونگی؟!"
سرش رو کج کرد و با دیدن لبخند کوچیک تهیونگ خودش لبخند بزرگی زد و موهاش رو با دست کمی به هم ریخت.
"تازه من که امروز رو خیلی دوست دارم! دو نفر به دنیا اومدن و همچین آدمی بچشونه که کاملا بی نقصه! در حدی بی نقص که حتی بهترین دوست پسر دنیا رو هم داره، کم چیزی نیست!"
سرش رو خم کرد و بعد از بو کشیدن موهاش ادامه داد:
"الانم میخواد بلند شه تا لباساشو با لباسای راحتی عوض کنه."
تهیونگ جوری که چیزی نشنیده باشه حرکتی نکرد و جونگکوک دوباره از این که یادش رفته رئیسش مسته هوفی کرد.
"باید لباسامونو عوض کنیم تهیونگ!!"
همینطور که شونههاش رو فشار میداد تا از روی خودش بلندش کنه گفت و تهیونگ با نچی سرجاش نشست و اخمو به پسر کوچیکتر خیره شد. جونگکوک هم بهش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
"میرم لباس خودمو عوض کنم و برای تو هم لباس بیارم پس یکم صبر کن تا.."
همینطور که بلند میشد گفت اما قبل اینکه بتونه قدمی برداره تهیونگ پشت لباسش رو گرفت و اون رو به عقب کشید که جونگکوک با صدایی که از ترس در آورد روی پای رئیسش افتاد و با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد. بعد از چند لحظه به خودش اومد و تیکه تیکه گفت:
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...