"مثلا در این حد که..بین شما و جونگکوک شی کی اول اعتراف کرد؟"
با شنیدن این سوال، ابروهای تهیونگ و جونگکوک همزمان از تعجب کمی بالا رفت که دختری دیگه ای با هول شروع به صحبت کرد:
"خواهش میکنم بد برداشت نکنین ما فقط کنجکاویم و شما هم میتونین جواب ندین و مشکلی نیست!"
تهیونگ اخم ریزی کرد و دستش رو توی هوا به معنای مخالفت کمی تکون داد.
"این سوال ها کاملا شخصیه و.."
"البته که جواب میدیم چرا که نه؟؟"
جونگکوک با لبخند پررنگی گفت که تهیونگ با چشمهای گرد شده به طرفش برگشت و شوک زده بهش نگاه کرد.
با این جوابِ پسر کوچیکتر، بعضی از دخترها با ذوق خودشون رو جلو کشیدن و بعضی هم با چشم غره نگاهشون رو گرفتن اما گوششون تیز شده بود. حتی یونگی و جیمین هم با اینکه از همه چیز خبر داشتن مشتاق بودن تا بشنون.
تهیونگ دستش رو روی پای جونگکوک گذاشت و با چنگ آرومی که بهش زد سعی کرد توجهش رو جلب کنه و گفت:
"بهتره که.."
قبل اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه جونگکوک دستش رو کنار زد و با ژست خاصی به دختر ها خیره شد. خداروشکر میکرد جین با دوست پسرش رفته بودن سر یه میز دیگه تا از دست خندیدنها در امان بمونن وگرنه مطمئن بود یه پس گردنی محکم از هیونگش دریافت میکرد.
"سوالتون چی بود خانوما؟"
یکی از دختر ها با شوق و ذوق جوابش رو داد:
"بین شما و رئیس کیم کی اول اعتراف کرد؟"
تهیونگ که دیگه نمیتونست جلوی اتفاقی که داشت میافتاد رو بگیره چشمهاش رو با بیچارگی بست و هوفی کشید اما جونگکوک قیافهی پر افتخاری به خودش گرفت و شروع به حرف زدن کرد:
"اینطوری بهتون بگم که..شب بود و شهر چراغونی.. تهیونگ ازم خواسته بود بیام به آدرسی که گفته و وقتی رسیدم دیدم هنوز نیومده. منم تصمیم گرفتم روی یکی از اون نیمکتای فلزی بشینم و منتظرش بمونم. دیگه دیر شده بود و نگاهی به گوشیم انداختم تا ببینم ساعت چنده اما تا به خودم اومدم، دیدم یه نفر جلوی پام زانو زده.."
با رسیدن به اینجای حرفش، دخترها جیغ آرومی کشیدن و پسرها هم با نگاه متعجبی به رئیسشون زل زدن که دستش رو جلوی دهن خودش گرفته و با قیافه وات د فاکی به دوست پسرش زل زده بود.
جونگکوک با تکون دادن دستهاش سعی کرد دخترها رو آروم کنه و ادامه داد:
"درست حدس زدین! اون رئیس کیم بود که جلوی پام زانو زده بود و قبل از اینکه بفهمم چه خبر شده دستهام رو توی دست خودش گرفت و گفت.."
قیافه دراماتیکی به خودش گرفت و به طرف تهیونگ برگشت. دستهاش رو توی دستش گرفت که پسر بزرگتر متعجب بهش زل زد. با پر احساس ترین لحنی که سراغ داشت سعی کرد ادای تهیونگی رو در بیاره که جلوی پاش زانو زده و گفت:
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...