همزمان با هوشیار شدنش حس سنگینی ای روی شکمش داشت. اخم ریزی کرد و سرش رو روی بالشت کمی چرخوند. دستش رو بالا آورد و با همون چشمهای بسته سعی کرد بفهمه این سنگینی روی شکمش ناشی از چیه که با لمس کردن چیزی و چند بار دست کشیدن روش متوجه شد یکی سرش رو روی شکمش گذاشته.
با فکر اینکه شاید یونگی باشه به هر سختی هم که شده چشمهاش رو باز کرد و چند بار پلک زد اما وقتی دیدش واضح شد با دیدن جونگکوک که سرش رو روی بدنش گذاشته بود و نگران بهش زل زده بود نفس عمیقی کشید.
کوک توی همون حالت دستش رو آروم جلو برد و جلوی موهای دوستش فرو کرد.
"این روزا چته جیمین؟"
دستش رو از موهاش تا پایین و روی گونش کشید و ادامه داد:
"چرا بهم نمیگی داره چه اتفاقی میفته؟ مگه ما همیشه با هم راحت نبودیم؟ یه دفعه چی شد؟!"
جیمین آهی کشید و دوباره با کامل دراز کشیدن نگاهش به سقف افتاد، آخه چی بهش میگفت؟!
"دکترِ شرکت حرف هوسوک هیونگ رو تایید کرد که میگفت احتمالا به خاطر زیاد غذا نخوردن فشارت افتاده، برای همین بهت سرم وصل کردن و مثل اینکه واقعا جواب داده!"
با این حرف جونگکوک، جیمین نگاهی به دست خودش و سوزن فرو رفته زیر پوست خودش کرد و بعد نگاهش رو دور اتاقک چرخوند. اتاق استراحتِ شرکت!
دوباره به جونگکوک نگاه کرد که داشت بلند میشد. همش منتظر بود چیزی از یونگی بشنوه اما مثل اینکه مثل همیشه زیادی خوش خیال بود، اصلا چرا باید اون نگرانش میشد؟ نه تنها بهش اهمیت نمیداد بلکه از رئیس کیم خواسته بود تا ازش بخواد که باهاش دیگه مثل یه همکار معمولی رفتار کنه؛ با وجود رفتارهای امروز یونگی، مطمئن بود اون حرف بهش گفته شده و طبیعتا دیگه الان نباید انتظار هیچ چیزی رو داشت!
اما بازم نمیتونست! بازم به محض بیدار شدن انتظار داشت یونگی پیشش باشه یا لااقل کمی نگرانش شده باشه اما..
هوفی کشید و سعی کرد سرجاش بشینه که کوک با هول بهش نگاه کرد.
"هی هی مواظب سرم باش!!"
از روی صندلی بلند شد و سعی کرد به دوستش کمک کنه تا بدون دردسر بشینه.
"فشارت افتاد مگه لالم شدی که حرف نمیزنی؟!"
با حرص گفت و جیمین خندهاش گرفت.
"نه لال نشدم!"
کوک چشمهاش رو چرخوند و دست به سینه بهش نگاه کرد.
"خداروشکر! دیگه میخواستم دهنتو باز کنم ببینم زبونت کدوم گوریه!"
همون موقع در باز شد.
"جونگکوک دکتر گفت این.."
یونگی که با نایلون توی دستش به برگه ی توی اون دستش بود داخل اومد اما با بالا آوردن سرش و دیدن جیمین که نشسته حرفش رو خورد. جیمین هم ناخودآگاه بهش زل زد اما بعد از چند لحظه کوتاه یونگی نگاهش رو گرفت.
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...