سه تا چمدون بزرگِ توی دستش رو غرغرکنان از اتاقش بیرون آورد که همون موقع برادرش هم از اتاق بغلی با یه چمدون توی دستش و عینک روی چشمش بیرون اومد.
جونگکوک با چشمهای گرد شده بهش نگاه کرد و چمدونهای خودش رو پایین گذاشت.
"هیونگ تو دیگه داری کجا میری؟"
جین عینکش رو روی موهاش گذاشت و دست به کمر ژستی گرفت.
"جون امروز صبح ازم خواست باهاش به هاوایی بیام و منم قبول کردم، البته نه سریع! از اونجا که خیلی خواهش کرد منم نتونستم نه بگم!"
جونگکوک که دهنش هر لحظه باز تر میشد عصبی پلک چپش پرید و انگشت اشارش رو لرزون جلوی برادرش گرفت.
"تو..تو به همین راحتی داری میای هاوایی و من یه هفته تمام به خاطر اومدن به این سفر کوفتی در معرض انقراض بودم؟؟"
دستش رو به پیشونی خودش کوبید و جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت:
"حتی براش نازم میکردی..وای من باید برم بمیرم!!"
دوباره به طرف برادرش برگشت و با لکنت گفت:
"به پدر..به پدر گفتی؟"
برادر بزرگتر با افتخار سرش رو به معنی تاکید تکون داد و دسته چمدونش رو گرفت و از پلهها پایین رفت.
"فرق من با توی سینگل دقیقا همینجا مشخص میشه!"
جین گفت و وقتی به دومین پله رسید گردنش رو چرخوند و خبیث به برادرِ از حرص قرمز شدش زل زد.
"البته..نیمه سینگل!"
جونگکوک هم که داشت خون خونش رو میخورد به جین خیره شد که همینجور که میرفت میخندید. میدونست وقتی قضیه خودش و تهیونگ رو بهش بگه دیگه از دست تیکههاش در امان نمیمونه!
زیر لب به اون کیم تهیونگ لعنتی فحش میداد و هن هن کنان سعی کرد سه تا چمدون سنگینش رو پایین ببره.
پدر و مادرش سر میز صبحانه نشسته بودن و با دیدن پسرهاشون دست از غذا خوردن کشیدن. مادرشون از جاش بلند شد و به طرف جونگکوک رفت.
"خدای من پسرم انقدر بزرگ شده که داره میره به یه سفر کاری!"
جلو رفت و وقتی لپهای پسر کوچیکترش رو توی دستش گرفت، جونگکوک لبخند گشادی زد. کار؟ به هر دلیلی که میشد فکر کرد دلش میخواست بره هاوایی جز کار!
"جونگکوک اونجا کارتو درست انجام بده و سعی کن به کارمند نمونهای برای رئیس کیم تبدیل بشی!"
با این حرف آقای جئون، جونگکوک بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که صدای پر شده از خباثتِ جین ساکتش کرد:
"پدر رئیس کیم بیشتر از چیزی که فکر کنین از جونگکوکی راضیه نگران نباشین!"
جونگکوک با چشم و ابروهاش برای برادرش خط و نشون کشید. اینطور که معلوم بود حالا حالاها نمیخواست دست برداره.
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...