پسر بزرگتر اخمی کرد و با لحن محکمی گفت:"مین هی مگه نباید وقتی وارد جایی میشی در بزنی؟"
کم کم روی صورت مین هی اخمی شکل گرفت و قبل از این که بره بیرون و در رو ببنده با لحن حرصی ای گفت:
"اوپا کارت تموم شد بیا بیرون..من و مامان برات صبحانه آوردیم"
و بعد در رو محکم کوبید که جونگکوک تو جاش پرید. چقدر این دختر سلیطه بود!!
سرش رو به طرف تهیونگ برگردوند که همون موقع، پسر بزرگتر ولش کرد و ازش فاصله گرفت. با انگشتهاش چشمهاش رو فشار داد و کمی ثابت تو جاش ایستاد.
کلافگی از سر و روش میبارید و جونگکوک دلش میخواست بلند بلند به خاطر این حالتش بخنده اما خب، مجبور بود تو دلش این خواسته رو انجام بده!
"اگه عمم چیزی پرسید یا چیزی خواست بگو عجله داری و زودتر باید بری"
تهیونگ گفت و بعد با اخم انگشت اشارش رو جلوی جونگکوک، تهدید وارانه تکون داد.
"فهمیدی؟"
جونگکوک مثل بچههای خوب سرش رو تند تند تکون داد و لبخند ملیحی زد که تهیونگ مشکوک بهش زل زد اما بالاخره با هوفی نگاهش رو ازش گرفت و به طرف در حرکت کرد.
پسر کوچیکتر لبش رو به دندون گرفت تا بلند نخنده و خیلی آروم پشت سر تهیونگ راه افتاد تا از اتاق بیرون بره. دقیقا چطور باید برای تهیونگ توضیح میداد که اگه کاری نکنه شب با خیال راحت خوابش نمیبره؟
دو پسر از اتاق بیرون رفتن. تهیونگ به طرف عمش و مین هی که در حال حرف زدن بودن حرکت کرد و لبخندی زد.
"سلام عمه جان..چی شده که به اینجا اومدین؟"
خانوم کیم با لبخند پررنگی از جاش بلند شد و مثل همیشه برادرزادش رو توی بغلش گرفت. کمی فشارش داد و بعد از اینکه ولش کرد گفت:
"امروز تعطیل بود منم تصمیم گرفتم برات صبحانه مقوی بیارم و یه سری هم بهت بزنم"
یه تای ابروهاش رو بالا انداخت و ادامه داد:
"البته مین هی گفت جونگکوک هم.."
اما حرفش رو کامل نکرد و نگاهش خشک شدش قفل روی گردن برادرزادش شد که کیس مارک واضحی روش نقش بسته بود.
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...