نامجون و جین زودتر رفته بودن تا آتیش روشن کنن و بقیه هم قرار گذاشته بودن تا کمی بعد، با هم از هتل حرکت کنن و به اونجا برن. همه از اتاق هاشون بیرون اومدن و بعد از خارج شدن از هتل، هر چند نفر کنار هم راه افتادن و مشغول حرف زدن شدن تا برسن.
جیمین همینطور که سعی میکرد به یونگی که کنارش راه میومد توجه نکنه توجهاش به جلو جلب شد که رئیس کیم همینطور که دوتا دستهاش توی جیبهاش بود راه میرفت و جونگکوک و مین هی هر کدوم یه بازوش رو گرفته بودن.
نمیتونست بشنوه چی میگن اما جونگکوک همینطور که راه میرفت خم شد و چیزی به مین هی گفت که جیمین حتی از پشت سر اون دختر هم میتونست حس کنه که کل صورتش از حرص قرمز شده. همون لحظه هم تهیونگ به مین هی چیزی گفت و بعد از جدا شدن اون دختر عصبی ازشون، جونگکوک هر دو دستش رو از کنار دور تهیونگ حلقه کرد و تو همون حالت همراهش راه میرفت.
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و به یونگی نگاه کرد که بهش خیره شده بود.
"بهتر نیست وقتی داری راه میری حواست به جلوت باشه؟ نمیترسی با سر بیفتی زمین؟"
با حرص گفت و یونگی هم با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.
"تو که داری همراهم راه میای پس اگه مانعی جلوم باشه خودت متوجه میشی و اینطوری منم دیگه با سر زمین نمیخورم، وقتی اینطوریه حیف نیست همچین منظره ای رو از دست بدم؟
جیمین ایستاد و غرید:
"منظورت از منظره منم؟!!"
یونگی هم ایستاد و خواست جوابش رو بده اما با دو دختری که دو طرفش ایستادن متوقف شد و با لبخندی بهشون نگاه کرد.
"اتفاقی افتاده خانوما؟"
دختر ها خندیدن و یکی از اون ها بازوی یونگی رو گرفت.
"چرا این روزا انقدر کم میای پیشمون یونگی شی! حداقل بیا امشبو با هم باشیم."
یونگی بعد از اینکه ابروهاش رو با خباثت بالا انداخت خندید و دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما جیمین با حرص و دست های مشت شده زودتر ازش فاصله گرفت تا نشنوه چی میگه.
اون عوضی!! جلوش با همه لاس میزد، با این حال همیشه بهش چسبیده بود، چه مرگش بود؟ اصلا خودش چه مرگش شده بود؟! چرا نمیتونست بگه به درک و فقط بیخیال به راهش ادامه بده؟ چرا نمیتونست جلوی مشت شدن دست خودش رو بگیره؟
"جیمین صبر کن!!"
با صدای یونگی، قدم هاش رو تندتر کرد اما پسر بزرگ تر بالاخره خودش رو بهش رسوند و گفت:
"آروم تر برو منم برسم خب!"
جیمین لب خودش رو گاز گرفت و تیز بهش نگاه کرد.
"تو که مشغولی، مگه مجبوری با من بیای؟"
یونگی چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد به روبهروش زل زد.
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...