تهیونگ حالا سوپ رو درست کرده بود و بعد از اینکه سانا بهش گفت هر وقت جونگکوک تبش پایین اومد و هوشیار شد باید اون رو بخوره کنار تخت نشست و به پسر دراز کشیده روی تخت زل زد.
سانا مرتب حوله ی روی سر جونگکوک رو عوض میکرد و بدنش رو خیس میکرد. میشد گفت با تاثیرات داروهایی که بهش داده بود هم تبش کم کم داشت پایین میومد.
"تهیونگ.."
پسر بزرگتر که زل زده به جونگکوک و غرق در افکارش بود با شنیدن صدای سانا سرش رو بالا آورد.
"فکر کنم لی وون بهش راجب اون نامه گفته."
نگاه تهیونگ در یک آن پر از تعجب شد.
"چی؟!!"
با سکوت دختر روبهروش تک خنده عصبی ای کرد.
"اصلا اون از کجا راجب اون نامه میدونه؟!"
کم کم اخم غلیظی روش نشست و غرید:
"تو.."
"معلومه که نه!!"
سانا وسط حرفش پرید. بعد از چند ثانیه هوفی کشید و پیشونیش رو با سرانگشتهاش ماساژ داد.
"مگه احمقم که راجب اون نامه بخوام با کسی جز تو حرف بزنم؟ اتفاقی از دستم افتاد و اونم خوندتش."
به جونگکوک اشاره کرد و ادامه داد:
"یکم پیش خودت گفتی تماساتو جواب نمیداده و خیلی زیر بارون مونده، پس احتمالا لی وون بهش راجب نامه گفته."
تهیونگ با حرص دستش رو توی موهای خودش کشید و نگهشون داشت، از این حجم از مشغله ذهنی کم کم داشت روانی میشد. توی اون لحظه تقریبا همه چی روی مخش بود.
"یکم به خودت مسلط باش تهیونگ! چرا انقدر به هم ریختی؟!"
پسر بزرگتر با پوزخند بهش نگاه کرد.
"چرا انقدر به هم ریختم؟ دلیلش مشخص نیست؟!"
سانا لب خودش رو گاز گرفت و نگاهش رو به انگشتهاش داد.
"من.."
"هیچ توجیه خوبی نداری! اون نامه رو باید زودتر بهم نشون میدادی، خیلی زودتر، قبل اینکه بری چین، شاید از اونم زودتر!"
تهیونگ با حرص وسط حرفش پرید و سانا دستهاش رو روی پاش مشت کرد.
"من از این حالتت میترسیدم، از این به هم ریختگی افتضاحی که الان داری!"
"واقعا متوجهش نیستی که من به هم ریختم چون اون نامه رو دیر بهم نشون دادی؟! با اینکه میدونستی چقدر پدر و مادرم برام مهمن بازم ازم مخفیش کردی، با این کار میخواستی انتقام اینکه اونطوری که میخواستی دوستت نداشتم رو ازم بگیری؟!"
سانا خندهی تلخی کرد و سرش رو تکون داد.
"پس قراره بحث رو به اینجا بکشونیم؟ آره! بهت نشون ندادم چون اونطوری که میخواستم دوستم نداشتی، بهم گفتی بیا قرار بذاریم اما حتی یه بارم سعی نکردی دستمو بگیری، یه بارم حتی به دروغ بهم نگفتی عاشقمی، هیچوقت پیشنهاد ندادی به یه قرار بریم، تفریح های دوتایی داشته باشیم، حتی یه بار هم پیش قدم نشدی تا بغلم کنی، یه بغل ساده! فکر میکنی برام سخت نبود؟ فرق من با نایون برای تو چی بود؟ چی میتونست باعث بشه که به این فکر کنم که چیزی بیشتر از یه دوست معمولیم؟ هیچوقت چیزی بهم نشون ندادی! باور کن برای من یه نشونه کوچیک، فقط یه چیز کوچیکی که شاید زیاد به چشم نیاد کافی بود اما تو حتی..حتی.."
YOU ARE READING
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfiction《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...