گوشی رو کمی توی دستش جابهجا کرد و پیام رو دوباره از اول خوند. لبهاش رو گاز گرفت و بعد هوفی کشید. از روز بی حوصلگی برای این قرار بهش جواب مثبت داده بود و حالا نمیدونست چطور باید دست به سرش کنه.
"اصلا چیکارم داره که حتما باید بیرون از شرکت بگه؟!"
زیر لب زمزمه کرد و بعد از نشستن روی مبل گوشیش رو به کنار پرت کرد، مطمئنا قرار نبود بره!
"باشه پس فردا شب میبینمتون..فعلا!"
تهیونگ گفت و بعد از برداشتن گوشی از کنار گوش خودش، قطعش کرد و به طرف جونگکوک برگشت. کوک ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
"میخوای بری خونهی سانا؟"
"خونه ی سانا نه، خونهی پدر و مادرش؛ این دوتا خیلی فرق دارن."
تهیونگ همینطور که میگفت کنار پسر کوچیکتر نشست و بهش نگاه کرد.
"همونه، فرقی ندارن!"
جونگکوک با اوقات تلخی گفت و تکیه داده به مبل دست به سینه نشست. پسر بزرگ تر هم نچی کرد و با گرفتن بازوش اون رو به طرف خودش کشید.
"این اخم نشون میده که دلت نمیخواد من به اونجا برم!"
جونگکوک که حالا نصف بدنش روی پای تهیونگ افتاده و روش دراز کشیده بود بهش نگاه کرد و گفت:
"میشه بهم بگی چرا باید خوشم بیاد که به خونه کسی بری که از تو خوشش میاد؟"
تهیونگ کلافه با ناخون انگشت کوچیکش گوشهی ابروش رو خاروند.
"گفتم که اونجا خونهی سانا نیست!"
"منم گفتم فرقی ندارن!"
جونگکوک با حرص جوابش رو داد و هر دو پسر برای چند لحظه بدون اینکه چیزی بگن توی چشمهای همدیگه زل زدن تا این که تهیونگ به حرف اومد:
"من نمیتونم با قاطعیت بگم احساس سانا نسبت به من چیه اما مهم اینه که نه قبلا و نه الان من اون رو جز یه دوست عزیز نمیدونم و اینو هم باید بگم که خونه سانا با خونه پدر و مادرش برای من کاملا متفاوتن."
جونگکوک مشتی به قفسه سینهاش کوبید و گفت:
"چه ربطی به خونه داره مهم اینه که به خاطر خود سانا داری میری اونجا!"
"نه اینطور نیست! شاید یه درصد جزئی از رفتنم برای سانا باشه اما بیشترین دلیلش پدر و مادرشن، خیلی وقته اونجا نرفتم."
پسر کوچیکتر از کنجکاوی اخم ریزی کرد.
"چرا باید رفتن و دیدن پدر و مادرش انقدر برات مهم باشه؟"
تهیونگ لبهاش رو روی هم فشار داد و چیزی توی دل جونگکوک تکون خورد، دوباره همون غم!
"آقا و خانوم پارک دوستای خیلی صمیمی پدر و مادرم بودن."
ESTÁS LEYENDO
He Is My Boyfriend ❢ Vkook
Fanfic《اون دوست پسر منه》 +باورم نمیشه..تو.. _آره خودمم، دوست پسرت. #Vkook °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• +راستش من شما رو نمیشناسم؟! _بذار از اول شروع کنیم. یونگی هستم، مین یونگی. قراره از این به بعد هم اسممو زیاد بشنوی و هم زیاد صداش کنی...