Part3 ☠︎

2K 436 43
                                    

سریع به خودم اومدم به اطرافم نگاه کردم . با دیدن شخصی سیاه پوش پشت پنجره ساختمان روبه رویی پاسگاه، داد زدم.
ییبو : سریع برید اون ساختمان محاصر کنین، زود باشین!
همه افراد به اون سمت رفتن . به جسد روی زمین نگاه کردم . به شدت عصبی بودم . برای اولین بار یه مدرک پیدا کردم که اونم از دستم در اوردن!
ییبو : لعنتی ! لعنتی ! میکشمت .
زوهانگ به طرفم اومد به من نگاه میکرد.
زوهانگ : ییبو حالت خوبه؟ اسیب ندیدی؟
ییبو : من خوبم !
زوهانگ دستمالی از جیبش بیرون اورد داد بهم .
زوهانگ : بیا صورتت پاک کن.
نمیتونستم  به هیچ عنوان خودم رو اروم کنم . عصبانی راه میرفتم.

ییبو: چرا ؟ چرا من اینقدر احمقم اخه ؟ به همین راحتی دوباره مدرکم رو از چنگم در اوردن!
زوهانگ: خیلی خب ارام باش ؛ بیا بریم . شاید تونستیم تک تیرانداز پیدا کنیم.
پوزخندی زدم !
ییبو : اونا زرنگ تر از این حرفا هستن. تا الان دیگه در رفتن .
زوهانگ دستور داد جسد رو از روی زمین بردارن .
زوهانگ : بیا بریم تو اتاق من.
نگاه از جسد گرفتم.  به طرف اتاق زوهانگ رفتم .در اتاق بستم کتم در اوردم. رفتم تو دستشویی صورتم رو تمیز کردم نمیتونستم بازم این شکست قبول کنم سرم رو بردم زیر شیر اب تا یکم از این عصبانیتم کم بشه.

از دستشویی بیرون اومدم . زوهانگ یه حوله رو پرت کرد طرفم .
زوهانگ : میخوای چیکار کنی ؟
حوله رو انداختم روی موهام نشستم . روی صندلی ارنجم گذاشتم رو زانوهام سرم با دستام گرفتم.
ییبو : نمیدونم به احتمال زیاد واسه از دست دادن مدرک به این مهمی توبیخ میشم!
زوهانگ : اخه کاری از دست تو برنمیامد!
ییبو : نمیدونم ؛هیچی نمیدونم.
زوهانگ : باشه پس من میرم به بچه ها سر بزنم ؛ ببینم چیکار کردن.
سری تکان دادم .
زوهانگ از اتاق بیرون رفت. دیگه مغزم کشش این همه شکست نداشت . نمیتونستم این همه شکست و پشت سرهم هضم کنم . حوله رو از روی موهام برداشتم، پرت کردم روی صندلی رو به رویی سرم تکه دادم به پشتی صندلی سعی کردم به هیچی فکر نکنم . امروز به اندازه کافی عصبانی شده بودم .

یک ساعتی گذشته بود که یکی زد . به در چشمام باز کردم اجازه ورود دادم.
چن و سوک وارد اتاق شدن.
ییبو : چی شد؟
چن سرش انداخت پایین !
چن : ببخشید قربان نتونستیم بگیریمش.
چشمام بستم یه نفس عمیق کشیدم .
ییبو : برو سریع اماده شو که برگردیم بیجینگ .
چن : چشم !
هر دو از اتاق بیرون رفتن.
زوهانگ وارد اتاق شد و روی صندلی رو به رویم نشست .
زوهانگ: اگه مشکلی برات پیش اومد، بهم بگو که بیام شهادت بدم که تو کاری از دستت برنمیامد دیگه.
ییبو: لازم نیست خودم یه کاریش میکنم !
زوهانگ: نگران نباش همه چی درست میشه بالاخره پیداشون میکنی.

ییبو : امیدوارم ، میگم زوهانگ ، پاهات دیگه مشکلی نداره؟
زوهانگ لبخندی زد.
زوهانگ: تو هنوز نگران پاهای منی؟ من حالم خوبه نمیخواد نگران من باشه!
سرم انداختم پایین
ییبو : هیچ وقت به خاطر اون اتفاق خودمو نمیبخشم !
زوهانگ: دیونه شدی ؟ ما تو ماموریت بودیم که پاهام اسیب دید پس لازم نیست خودتو مقصر بدونی!
ییبو : تو به جای من رفتی وگرنه هیچ وقت اسیب نمیدیدی.
زوهانگ: بسه بسه خودتو جمع کن . من حالم خیلی هم خوبه لازم هم نیست نگران من باشی.

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now