Part6 ☠︎

1.8K 380 52
                                    

از روی صندلی بلند شدم و احترام گذاشتم از اتاق بیرون رفتم . به شدت عصبی بودم . باید هرجور شده به این کازینو برم .وارد اتاق شدم .
چن : چی شد؟
عصبی دستام کردم تو موهام ، موهام به عقب بردم !
ییبو : فرمانده میگه فکر کازینو از سرت بیرون کن.
چن از روی صندلی بلند شد .عصبی پرسید .
چن :چرا ؟ شاید تونستیم مدرک مهمی پیدا کنیم .نمیفهمم !
ییبو : بسه بسه ! خودم باید یه فکری بکنم.  حتما باید برم به این کازینو حتما!
چن : چطوری اخه؟
ییبو : نمیدونم !هیچی نمیدونم !

الان دقیقا دو روزه که به هر دری میزنم نمیشه ! از هرکی کمک میخوام کاری از دستش بر نمیاد . سرم رو میز گذاشتم چشمام بستم .
ییبو : خسته شدم دیگه ! رسما بریدم .
چن : پاشو برو خونه فردا یه فکری میکنیم !
سرم از روی میز بلند کردم .به چن نگاه کردم!
ییبو: ماشینم بفروشم که بتونم پول ورودش جور کنم؟
چن از روی صندلی بلند شد .اومد بالای سرم دستم گرفت بلندم کرد.
چن : پاشو ! کلا زده به سرت !
تا اومدم حرف بزنم دستش گذاشت رو دهنم !
چن : هیچی نگو فقط برو خونه.
کتم و سویچم برداشتم و از اتاق رفتم بیرون . با باز کردن در پاسگاه باد سردی به صورتم خورد . سریع کتم پوشیدم به حیاط پاسگاه نگاه کردم . پوشیده از برف بود .همه چی سفید بود.

ییبو : کی اینقدر برف اومده ؟
سریع به طرف ماشینم رفتم .برفا رو از روی ماشین کنار زدم و سوار ماشین شدم . حرکت کردم .
نزدیکای خونه بودم که چشمم خورد به مغازه شیائو از مغاز رد شدم که یکدفعه یاد حرف ژان افتادم .که بهم گفت:  (اگر کمک خواستی من هستم ) باید شانسمو امتحان  میکردم .
سریع دور زدم جلوی مغازه پارک کردم .وارد مغازه شدم .
به طرف صندوق دار رفتم .
صندق دار: سلام خیلی خوش امدید بفرماید .
ییبو : سلام ! ممنون . ببخشید جناب شیائو ژان هستن ؟
صندق دار:خیر نیستن !

ییبو : من میتونم شمارشون داشته باشم ؟ کار واجبی باهاشون دارم!
صندق دار: خیلی متاسفم من نمیتونم شماره ایشون بدم بهتون .
ییبو : خیلی خب میتونی خودت بهش زنگ بزنی و بگی که وانگ ییبو یه کاری داره باهات ؟
صندق دار : بزارید الان باهاشون تماس میگردم.
صندق داربه طرف تلفن رفت و زنگ زد .
صندق دار: متاسفم جواب نمیده!
ییبو: خیلی خوب میشه یه کاغذ به من بدین من شماره ام رو بنویسم .اگر تماس گرفتن شماره منو بدین به ایشون.
صندق دار کاغذ خودکاری برام اورد و من شماره ام رو نوشتم و کاغذ به صندق دار دادم و از مغازه بیرون رفتم .

امیدوارم بتونه کمکم کنه سوار ماشین شدم . حوصله خونه رو نداشتم دوباره برگشتم پاسگاه . ماشین پارک کردم . به سالن تیراندازی رفتم . کلت پر کردم . رو به روی سیبل تیراندازی ایستادم. هدفون گذاشتم رو گوشم شروع کرم به تیراندازی .نمیدونم چندتا خشاب خالی کرده بودم که با نشستن دست کسی روی شونم به پشت سرم برگشتم .افسر رانگ بود. هدفون در اوردم روی میز رو به روم گذاشتم.
برگشتم به افسررانگ احترام گذاشتم .
افسر رانگ لبخندی زد .
رانگ : راحت باش ییبو جان.
نگاهش به سیبل من افتاد .
رانگ : با این تیراندازی تو هیچ کس نمیتونه از زیر دستت در بره !

IDENTITY☠︎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt