Part15 ☠︎

1.6K 353 69
                                    

بالاخره بعد دو ساعت ییبو از اتاق عمل بیرون اومد و بردنش بخش ویژه
ژان : ماما بیا من شما رو ببرم خونه استراحت کنین
ماما : نه عزیزم من باید صبر کنم که ییبو به هوش بیاد
همون موقع دکتر ییبو از اتاق عمل بیرون اومد به سمتش رفتم
ژان : عمل اقای وانگ ییبو چطور بود
دکتر : خوشبختانه ترکش به عصب های دستش اسیب نزده و مشکلی براش پیش نمیاد و ترکش پاهاش متاسفانه نتونستیم در بیاریم چون اگه بیرون میاوردیم باعث پاره شدن رگ پاهاشون میشد
ژان : توی اینده  براشون مشکلی پیش نمیاد؟
دکتر : نه اصلا ! ترکش خیلی کوچیک بود و اصلا جای نگرانی نیست .
با شنیدن حرف دکتر نفس راحتی کشیدم به طرف اتاق ییبو رفتم از پشت شیشه به ییبو نگاه کردم با دیدنش تو این وضع دوباره عصبی شدم سرم رو انداختم پایین اصلا دلم نمیخواست تو این وضع ببینمش.
ژان : ماما من یه کار کوچیک دارم میرم انجامش میدم و سریع برمیگردم
ماما : باشه پسرم
از ماما خدافظی کردم به سمت کازینو رفتم وارد کوچه پشتی کازینو شدم ریموت در رو زدم در باز شد وارد پارکینگ خونه بغلی کازینو شدم
این قسمت کاملا یه خونه جدا بود هیچکس فکر نمیکرد که به کازینو راه داره ولی دقیقا این خونه به زیر کازینو ختم میشد

ماشین رو پارک کردم سوار اسانسور شدم اثر انگشتم روی قسمت صفحه کلید اسانسور زدم اسانسور به پایین حرکت کرد
شش طبقه پایین کازینه بزرگترین اشپزخونه تولید شیشه توی چین قرار داشت که همه اینا متعلق به من بود ماسکم رو از جیبم بیرون اوردم زدم روی صورتم
تا به حال هیچ کدوم از بچه ها صورت منو ندیدن
اینجا اشپزخونه اصلی بود هیچ اشپزخونه دیگه ای نداشتیم . اون اشپزخونه های که ییبو پیدا میکرد جز نقشه های خودمون بود که اونا رو سردر گم و عصبانی کنیم تا فکر کنن چندتا اشپزخونه وجود داره ولی در حقیقت همین یه اشپزخونه وجود داشت که دقیقا تو دل شهر بود
اسانسور ایستاد هر کس که منو میدید احترام میذاشت و سریع دور میشد به سمت اتاق جکسون رفتم در باز کردم
جکسون : مگه اینجا طویله هس
با دیدن من حرفش رو خورد دیگه ادامه نداد
جکسون : چرا خبر ندادی داری میای
به سمت جکسون رفتم یقه اش رو گرفتم به دیوار چسباندمش
ژان : از کی تا حالا اینقدر شیر شدی که از دستورات من سرپیچی میکنی
جکسون سعی میکرد دست منو از یقه اش باز کنه
جکسون : اههه ژان به من چه اخه مگه من رفتم سوکدال هی رو بکشم  ولم کن
یقه اش رو ول کردم ماسک رو از صورتم برداشتم پرت کردم روی کاناپه
جکسون : حالش چطوره ؟
نگاه عصبی به جکسون کردم که دستش بالا برد
جکسون : خیلی خب حرفی نمیزنم
روی صندلی نشستم با دستام سرم رو گرفتم سرم به شدت تیر میکشید و داشت اذیتم میکرد

جکسون : راستی ژان ، مین دال چند دفعه پیغام فرستاده که میخواد باهات ملاقات کنه میگه میخواد یه پیشنهاد خیلی خوب بهت بده
ژان : مین دال کدوم خریه ؟
جکسون : همونی که یه دفعه سعی کرده بود جنسا رو از بچه ها بدوزده
سرم بلند کردم بهش نگاه کردم
ژان : هوس مردن زده به سرش که میخواد منو ببینه
جکسون : نمیدونم دقیقا فازش چیه به بچه ها سپردم سریع پیداش کنن ببین داره چه غلطی میکنه و چه فکری توسرشه
سری تکان دادم
جکسون : ژان
بهش سوالی نگاه کردم
جکسون : حالت خوبه ؟ احساس میکنم خیلی رو به راه نیستی
ژان : خوبم! جنسا اماده هست واسه معامله شنزن؟
جکسون : اره تقریبا اماده هست . بچه ها دارن بسته بندیش میکنن
به صندلی تکه دادم
ژان : همه مواد اونجا بهشون تحویل نمیدیم
جکسون : یعنی چی اونجا تحویل نمیدیم ما قرار داد داریم باید ۵۰۰ کیلو همون شب تحویل بدیم
ژان : احمقی ؟
جکسون : باز چه فکری تو سرته ؟
ژان : داری میگی ۵۰۰ کیلو این ۵۰۰ کیلو شیشه هستا ، ارد نیست که به راحتی جابه جا کنیم  کدوم ادم احمقی  این همه مواد یه جا تحویل میده
جکسون : خب بگو چطوری تحویل بدیم
ژان : یه ساک همون اول بهشون تحویل میدیم توی ۵ روز هر ۱۰۰ کیلو بهشون میدم توی ماشین مختلف و جای مختلف اینجوری ردی ازمون نمیمونه

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now