Part32 ☠︎

1.6K 299 138
                                    

( از زبان ژان )
پلک چشمام به شدت سنگین بود یکم چشمام رو باز کردم . نور چشمام رو اذیت کرد دوباره بستم.
یکی دستم رو لمس کرد و تکان داد صدا های اطرافم خیلی برام ضعیف بود بالاخره چشمام رو باز کردم اولین تصویری که دیدم چشمای قرمز و پوف کرده ییبو بود . تند تند داشت یه چیزی میگفت . من اصلا صداشو نمیشنیدم . چشمام بستم دوباره خوابم برد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که چشمام باز کردم ییبو رو دیدم که سرشو گذاشته بود کنار دستم . خوابش برده بود .دستم رو بلند کردم قطره اشکی که داشت از چشمش پایین میامد روذپاک کرد . با برخرد دستم با صورتش چشماشو باز کرد از روی صندلی پرید
ییبو : ژان خوبی؟ صدامو میشنوی؟ صبر کن برم به دکتر بگم بیاد
ییبو از اتاق بیرون رفت بعد از چند دقیقه با چندتا دکتر وارد اتاق شده . دکترا شروع کردن به معاینه کردنم .
دکتر : خطر رفع شده لطفا مواظب باشید
دکترا از اتاق بیرون رفتن .
ییبو روی صندلی نشست دستم گرفت
ییبو : خیلی بیشعوری تا تو هوش اومدی هزار دفعه مردنم و زنده شدم . ببخشید نباید بهت میگفتم اینا همش به خاطر منه
بعد این حرف اشکاش یکی یکی میرخت روی گونه هاش . دلم نمیخواست این حالشو ببینم . ماسکم از روی صورتم برداشتم

با صدای که خودم هم به زور شنیدم اسمشو صدا زدم . ییبو صدامو نشنید با دستم اروم زدم به پاهاش توجه اش بهم جلب شد
ییبو : جانم .کاری داری
دستشو گرفتم ، کشیدم طرف خودم
خم شد گوشش رو چسبند به لبم
ژان: با..بار ...اخرت باشه ...که جلوی من...گریه میکنی
ییبو سرش رو تو گردنم برد خیسی چشماش روی گردنم حس میکردم بعد از چند دقیقه بوسه ای روی گردنم زد سرش رو بالا اورد اشکاشو پاک کرد
ییبو : دیدی بالاخره منم باید ازت پرستاری کنم
لبخندی زدم دستش رو فشار دادم . دلم میخواست بدونم به پدرم خبر داده یا نه . اصلا براش مهمه یا نه .
ژان :پدرم
ییبو : صداتو نمیشنوم بزار بعد حرف بزنم
صدامو شنید ولی الکی گفت که نشنیدم
ژان : خیلی... هم خوب .. شنیدی
ییبو : من دیگه حرفی نمیزنم . به خاطر حرف من به این حال و روز افتادی
ژان : ییبو .. بگو
ییبو : بیرون ایستاده
واقعا یعنی بیرونه ؟ یعنی براش مهمه ؟ دلم میخواست ببینمش
ژان : بگو ..بیاد داخل
ییبو : واقعا میخوای ببینیش ؟ دکتر گفته استرس برات خوب نیست . بزار بعد ببینش
ژان : حالم خوبه بگو بیاد
ییبو : مطمئنی؟
ژان : اره
ییبو با نگرانی از اتاق بیرون رفت بعد از چند دقیقه برگشت . با هیجانی به پشت سر ییبو نگاه کردم

با دیدن مردی دقیقا شبیه خودم ولی با موهای سفید و صورتی که کمی چرکیده شده بود .نفسم تو سینم حبس کردم . به چشمای اشکیش نگاه کردم . به طرفم اومد .
سونگ می : پسرم
پسرم برام کلمه غریبی بود .
دستم رو تو دستش گرفت فشار داد
سونگ می : منو ببخش . منو بابت اینکه نتونستم پیدات کنم ببخش
اشکاش پشت سر هم روی گونه هاش میریخت . زبونم بند اومده بود دلم میخواست فقط بشینم نگاهش کنم .ولی از اون طرف عقلم میگفت اون تو رو ول کرده
دستم از توی دستش بیرون کشیدم
با صدای که سعی کردم نلرزه شروع کردم به حرف زدن
ژان : بعد از این همه وقت اومدی انتظار داری ببخشمت . منو ول کردی رفتی اون وقت به همین راحتی میگی ببخشمت
سونگ می : من ولت نکردم . به خدا ولت نکردم . اون زن تو رو ازم دزدید میفهمی دزد. من تمام ۹ ماهی که تو رو باردار بود ازش مراقبت کردم . شبا نمیخوابیدم که بلای سرت نیاره . ولی وقتی دنیا اومدی غفلت کردم خوابم برد . اونم تو رو دزدید
ژان : چرا دنبالم نگشتی ؟ چرا پیدام نکردی ؟ چرا منو از گند و کثافت بیرون نکشیدی .

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now