Part40 ☠︎

1.5K 291 211
                                    

تقریبا اخرای مهمونی بود که به طرف دیجی رفتم میکرفون رو ازش گرفتم
ژان : خیلی ممنون که دعوت من و داداش عزیزم رو قبول کردین و به این مهمانی تشریف اوردین . این مهمانی یه دلیل خیلی واضح داره اونم پیدا کردن پدر و برادر عزیزم بعد از کلی وقته و از این بابت به شدت خوشحالم و بابت همین میخوام به هدیه خیلی کوچیک به داداشم بدم . یان بیا اینجا
یان به طرفم دید ریموت ماشین از جیبم بیرون اوردم بهش دادم
یان با تعجب به ریموت نگاه کرد
یان : این واسه منه
ژان : اره
یان دادی زد پرید بغلم
یان : عاشقتم داداش عاشقتم
به ییبو نگاه کردم که برای یان خط و نشون میکشید. خندیدم
یان : اووو الان ییبو میاد همین جا چالم میکنه
ژان : ماشین اون پشته
یان به طرف دوستاش رفت دست کای رو گرفت به طرف پارکینگ ماشین رفت
ییبو به طرفم اومد
ییبو : ای خدا یه داداش پولدار هم به من میدادی که برام هدیه از این ماشینا بخره
ژان :شما نیاز به داداش نداری ددی
ییبو : اخ من عاشق این ددی گفتن تو هستم میگم بیا این مهمونی تموم کن دیگه
ژان : کوفته بیا بریم ماشین یان ببین
به پارکینگ رفتیم ییبو با دیدن ماشین یان سوتی کشید

ییبو : جان مازراتی یان : داداش این خیلی گرونه ییبو : بچه برو دور دور عشق کن ما که از این داداشا نداشتیم که به ما از این ماشینا بدهیان خندید به طرفمون دوید هر دوتامون بغل کردیان : خیلی دوستون دارم گونه ییبو رو بوسید بعد هم گونه منو یان : ما رفتیم د...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ییبو : جان مازراتی
یان : داداش این خیلی گرونه
ییبو : بچه برو دور دور عشق کن ما که از این داداشا نداشتیم که به ما از این ماشینا بده
یان خندید به طرفمون دوید هر دوتامون بغل کرد
یان : خیلی دوستون دارم
گونه ییبو رو بوسید بعد هم گونه منو
یان : ما رفتیم دور دور خدافظ
ییبو : پسر خر بار اخرت باشه ژان میبوسیای بجاش منو ببوس
زدم تو سر ییبو شروع کرد به خندیدن
ژان : ییبو اخر هفته چیکاره ای؟
ییبو : اخ اخ اخر هفته کلی کار دارم شبش هم نمیتونم بیام خونه
ژان : چرا
ییبو : یه ماموریت مخوف دارم فضولی نکن بیبی
ژان :یعنی کلا اون روز نمیای خونه
ییبو : چیه دلت برام تنگ مشه
ژان : نه خیرم
ییبو: اره جون خودت

(روز معامله از زبان ییبو )
سونگ می : ییبو حالت خوبه
ییبو : نه خوب نیستم قربان حس خیلی بدی دارم
سونگ می : اروم باش قراره امشب بزرگترین افتخار عمرت نصیبت بشه
سعی کردم خودمو اروم کنم نمیتونستم جلوی استرسم رو بگیرم نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۲ شب بود باید کم کم به بندر میرفتیم از پاسگاه بیرون اومدم که یکم هوای تازه به سرم بخوره
گوشیم شروع کرد به زنگ خودن از جیبم بیرون اوردم با دیدن اسم ژان لبخندی زدم گوشی جواب دادم
ییبو : اخ من فدات شم خیلی بهت احتیاج داشتم
ژان : چطوری مرد چی شده
ییبو : نمیدونم حالم بده یه چیزی بگو اروم شم
ژان : دوست دارم
لبخندی زدم
ییبو : وای ژان میدونی چی شده
ژان : نه چی شده
ییبو : میدونی عاشقتممم
ژان : اووو منم عاشقتم مرد جذاب
ییبو : کوفته کجایی؟
ژان : بیرون
ییبو: ااا خونه نیستی . بیا ببینمت
ژان : واقعا
ییبو : اره اره خواهش میکنم
ژان : خیلی خب یه ربع دیگه اونجام
ژان گوشی رو قطع کرد

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now